تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

ماهگرد یازدهم

ماه پاره ی من یازده ماه شد... این آخرین ماهگرده .. دخملم داره یک ساله میشه.. باورم نمیشه چقدر زود گذشت.. دخترک یازده ماه من کامل راه میره اما خیلی محتاطانه... بهش میگم دست بده دستش رو میاره جلو .. بابا مهدی بهش سلام نظامی یاد داده تا بابا از بیرون میاد دستش رو میبره کنار سرش و ددا (سلام) میگه... روز به روز که میگذره شیطون تر میشی... قبلا خیلی آروم بودی اما الان کمی زورگو شدی و اگه چیزی بخواهی بهت ندیم چنان اشکی میریزی که دل سنگ آب میشه... با غذا خوردنت مکافات دارم .. صبح ها اصلا میل به غذا و صبحانه نداری... عصر به بعد کمی سوپ اونم حتما با ماست میخوری... اما مدام به من چسبیدی.. جایی میریم تا از کنارت بلند میشم کلی اشک میریزی... اما من عاشق ا...
2 آذر 1393
2334 26 12 ادامه مطلب

اولین قدمهای دخترم

گامهای کوچکت را محکمتر بردار نازنین دخترم که بی شک فردا روز باید با این قدمها از پی مشکلات کوچک و بزرگ رد بشی.. استوار باش همچون کوه... نکند که یک وقت بلرزی و بایستی و فرو بریزی...   چند روزی هست که با پاهای کوچکت تمرین راه رفتن و تاتی تاتی میکنی .. تمرین ایستادن و چند قدمی رفتن و دوباره به زمین خوردن ... کودکم وقتی بزرگ شدی این لحظات رو به یاد بیار که هر وقت زمین میخوردی باز هم با شور و اشتیاق و مصمم تر از دفعه قبل بلند میشدی و ادامه میدادی ... هر قدمی که برمیداری نگاهت با نگاهمان گره میخوره و منتظر تشویقی و ما با ذوق و لذت  کودکمان را تشویق میکنیم و او نیز با قدمهای لرزان اما پر از امید به سمتان می آید ... دیدن لحظات با...
25 آبان 1393
5422 21 10 ادامه مطلب

دست نوشته

می نویسم از حضورت می نویسم از روزهایت می نویسم از شیطنت هایت می نویسم از شیرین کاریهایت می نویسم از بهترین روزهای با ما بودنت می نویسم از روزهایی که شادیم رو چندین برابر کردی می نویسم از روزهایی که سخت بودند و نمی خواهم دوباره تکرار شوند   دوست دارم تمام لحظات و خاطراتت رو برایت ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی از خوندنشون لذت ببری و بدونی که چقدر برای ما عزیزی.. چقدر وجودت آرامش بهمون داده... ممنون که هستی..   خاطره 1: یک روز داداش علی تب داشت و برده بودمش داخل دستشویی که پاشویه اش بدم.. وقتی اومدم داخل هال دیدم نیستی.. همه جا دنبالت گشتم.. از این اتاق به اون اتاق.. آشپزخونه و ...
22 آبان 1393

ناخوش احوال

نازگلکم .. عزیزکم حدود دو ماهی میشه که مریضی... اما اصلا نمیدونم چرا اینقدر ناخوش احوالی.. یک روز خوب و بدون مشکل.. یک روز تب... یک روز عطسه های چرکی.. یک روز سرفه های شدیدی که بند نمیاد و پشت سرش استفراغ میکنی.. گاهی هم اینقدر خلط تو گلوت هست که حتی نمی تونی شیر بخوری... در این دو ماه کلا از غذا افتادی و همش امیدت به شیره جانم هست... اصلا وزن اضافه کردی.... چندین و چند بار دکتر بردمت کلی دارو بهت دادند اما شما با خوردن دارو هم مشکل داری و به محض خوردن دارو ، بالا میاری یا دارو رو تف میکنی... خلاصه دفعه آخری که مریض شدی یهو تمام بدنت بیرون ریخت... خیلی ترسیدم.. بردیمت دکتر اخوی راد که به کارش اطمینان داشتم.... به دکتر تمام علایمت رو گفتم و ...
20 آبان 1393
1357 13 11 ادامه مطلب

اولین محرم نازدونه

ديباچه ي عشق و عاشقي باز شود دلها همه آماده ي پرواز شود با بوي محرم الحرام تو حسين ايام عزا و غصه آغاز شود نازدونه من امسال اولین سالی هست که در محرم و عزای حسینی حضور داری... پارسال دقیقا این زمان، روزهای آخر بارداریم بود ولی با این حال دلم نمیومد مجالس عزای حسین نرم.. حتی راههای دور.. حتی مجالسی که کلی پله داشتند میرفتم.. که بعضی از خانمها به شوخی میگفتند تو آخر در راه این مجالس زایمان میکنی.. و اما امسال با خودت و داداش علی به این مجالس میرفتیم... هر چند که با رفتن دو تا بچه خیلی سخته اما خدا کمک میکنه.. گاهی خیلی دخمل خوبی هستی و تا آخر مجلس با خودت بازی میکنی و میخوابی اما گاهی هم وروجک میشی و میخوای از همه جا سر د...
17 آبان 1393

ماهگرد دهم

عروسک ملوسم ده ماه شدی... این ماه ماشاالله خیلی خیلی شیرین تر و وروجک تر شدی... چنان تند تند چهار دست و پا میری و همه جا رو بهم میریزی که واقعا تعجب میکنم ... مدت زمان ایستادن روی پاهات خیلی طولانی شده و اصلا نمیفتی.. همیشه  می ایستی و بازی میکنی... اما هنوز توان قدم برداشتن به تنهایی رو نداری و با کمک مبل و دیوار و تخت راه میری... بای بای کردن رو یاد گرفتی... خودت از تخت پایین میایی ... پله های کوتاه رو با دست گرفتن به دیوار بالا میری... وقتی صدات میکنم جوابم رو با ها میدی که اون لحظه میخوام قورتت بدم ... خلاصه کلی کار جدید که مامانی با دیدن هر کدومشون ذوق میکنه... ممنونم که به زندگیم اومدی.. ممنونم که هستی..  دوستت دارم دخمل کوچ...
10 آبان 1393

تبسم در تولدها...

تولد بابا حسین عزیز   پنجشنبه 24 مهرماه تولد بابا حسین عزیزمان را در خانه خاله ساقی با تم کلاه و کراوات گرفتیم... بابا حسین عزیز اصلا باورش نمیشد و چون از لحاظ جسمانی مریض هم بود خیلی خوشحال شد و لذت برد.. انشاالله همیشه صورتت خندون باشه بابای گلم  و اما دخملی در تولد بابا حسین کلی خوشحال بود و کلی نانای کرد.. قبل از شروع مهمانی کمی خوابید و بعد سرحال شد و کلی از تولد بازی خوشش اومد... اما دوباره زود خسته شد و لالا کرد   قبل از مهمانی و دخملی در خواب     تبسم در حال نانای کردن     حتی در حالت دراز کشیده هم نانای میکنه     ...
9 آبان 1393

عکسهای هشت تا ده ماهگی

میدانی... یک وقتهایی باید عکس گذاشت.. دلنوشته گذاشت تا بعد ها با دیدنشون خاطرات خوب و بد یادآوری بشه ثبت لحظه ها و خاطرات حسی دلنشین دارد.. گاهی تبسمی کوچک بر لب میاورد و غرق در افکار میشویم دختر نازم.. لطیف تر از گلبرگ.. برات می نویسم و ثبت میکنم تا بماند.... بماند برای روزیکه بخونی و لذت ببری... بخونی و بدونی که چقدر عاشقتم... بخونی  و لحظات خوشی برات رقم بخوره   تبسم در تولد عمه زینب     تبسم و بادکش کردن     عاشق حمامی و همیشه پشت در حمام نشستی     تاب تاب عباسی     بالا نردبان رفتی و می...
30 مهر 1393

روز کودک

یک روز در جهان مخصوص کودک است روزی پر از امید، خوب و مبارک است گویند کودکان گل های عالمند زیباترین گل جهان، رخسار کودک است دخمل نازم.. عزیز دلم... 16 مهر ماه امسال شما اولین روز کودک رو پست سر گذاشتی.. هر چند که هنوز خیلی کوچولویی.. نمیشد برنامه یا جایی ببرمت... انشاالله سالهای دیگه با داداش علی برای روز کودک حسابی برنامه ریزی میکنیم و خوش میگذرونیم.. فقط امدم بهت تبریک بگم خانم کوچواوی من ...   خنده هایت که طعم عسل می دهد و قلب آسمان را آب می کند ، ای کاش همیشه در چهره ات باقی بماند   کودکم.....
18 مهر 1393