تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

ماهگرد نهم

نازدونه من... دخمل خونه من نه ماه شد... نهمین ماهگرد درست برابر با هشتمین ساگرد عقد من و بابا مهدی بود .. نهمین ماهگردت در انزلی بودیم و همونطور که در پست قبلی گفتم مشاجره ای با بابا داشتیم... به همین خاطر این دو مناسبت (نهمین ماهگردشما  و هشتمین سالگرد عقد ما) کیک کوچولویی گرفتم که تمام ناراحتی و دلخوریها از بین بره اما متاسفانه بدتر شد و بابا و داداش علی شبانه به تهران برگشتند بگذریم این نیز بگذرد.... اما از خانم طلا بگم که درست سر هشت ماهگی کاملا دست زدن رو یاد گرفتی و کلی من رو به ذوق آوردی ... دخملکم حالا بدون اینکه جایی رو بگیری خودت بلند میشی و چند ثانیه ای هم (10 ثانیه) روی پات می ایستی اما زود میفتی.. همچنان جارو بر...
6 مهر 1393

اولین سفر شمال

نازدونه من اولین سفر شمالت زمانی رقم خورد که من و بابا مهدی به خاطر بعضی مسائل پیش پا افتاده مشاجره حسابی کرده بودیم (شرح ماوقع در وبلاگ داداش علی) و روز دوشنبه مورخ 31 شهریور ماه ساعت 5 بعد از ظهر با همراهی بابا حسین.. مامان پروین و خاله سیما و عمو رضا و آریا  راهی بندر انزلی شدیم.... در راه به علت تنگی جا... بیشتر بغل خودم بودی اما گاهی هم بغل مامان پروین میرفتی و گاهی هم میرفتی جلو و بغل خاله سیما مینشستی اما چون آریا هم جلو نشسته بود جاشون خیلی تنگ بود و البته خطرناک... در راه خیلی خیلی دختر خوبی بودی همش شیر خوردی و لالا کردی به اصرار خاله سیما و  ماموریت داشتن بابات بالاخره راضی شد و راهی سفر شد و در بین راه که برا...
5 مهر 1393

سمنان ... شهمیرزاد 28 شهریور

جمعه موزخ 28 شهریور ماه به همراه مادر جون و عمه ها  ساعت حدود 11 ظهر به سمت سمنان حرکت کردیم... علت رفتنمان به سمنان رسوندن عمه فاطمه بود آخه دانشگاه سمنان رشته مدیریت بازرگانی قبول شده بود و باید برای تحویل خوابگاه و بردن وسایلش به سمنان میرفت حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر به سمنان رسیدیم..در طول راه بیشتر بغل خودم در صندلی جلو بودیم .. گهگاهی عقب میرفتی و بعد دوباره زود میومدی بغل خودم  وقتی به سمنان رسیدیم و بعد از کلی پرس و جو تونستیم خوابگاه عمه فاطمه رو پیدا کنیم ... عمه فاطمه هم اتاق رو تحویل گرفت و وسایلش رو داخل اتاق گذاشت و بعد برای صرف ناهار به شهمیرزاد در اطراف سمنان رفتیم که جای فوق العاده خوش آب و هوایی بود... شم...
30 شهريور 1393

نی نی پارتی 3

روز دوشنبه مورخ 24 شهریور ماه به مهمونی جشن دندونی سوفیا سادات عزیزم دعوت شده بودیم... این مهمونی قرار بود زودتر از این موقع برقرار بشه اما عاطفه جون منتظر ما شده بود که از کرمان برگردیم... در این مهمونی خاله فروز هم همراهمون بود چون در مهمونیهای گذشته که تبسم کوچکتر بود به کمک نیاز داشتم و خاله مهربونم کمک حالم بود ... دوستام عاشق  مهربونی های  خاله فروز شدند و  این دفعه خودش رو  دعوت کرده بودند... موقع رفتن با مترو رفتیم و خاله فروز و آیسان و دو تا جوجه هاش هم در مترو به ما ملحق شدند بعد ایستگاه صادقیه پیاده شدیم و تا در خونشون دربست گرفتیم... موقع برگشت هم محدثه جون (خواهر عاطفه جون) ما رو خونه خاله فروز رسوند......
26 شهريور 1393

چهارمین عروسی

قشنگ مامان برای بار چهارم در تاریخ شنبه پانزده شهریور ماه به عروسی رفتیم عروسی نوه خاله مادر جون (علی عظیمی و فرزانه جون )بود.. چون روز اول هفته بود ما مجبور شدیم با خانواده بابا مهدی به عروسی بریم و بابا از سرکار مستقیم به عروسی بیاد ... اما این دفعه مثل دفعه های قبل آروم نبودی.. ماشاالله وروجک شده بودی.. به همه چیز دست میزدی.. کیک های روی میز رو برمیداشتی و توی دهن کوچولوت میزاشتی و مدام هم بغل میخواستی... پایین سالن عروسی,  سالن آتلیه بود به همراه بابا تصمیم گرفتیم که عکس بگیریم... به هزار بدبختی فقط تونستیم یک عکس چهار نفره بگیریم.. و اصلا نزاشتی ازت عکس تکی بگیریم.. آخه همش میخواستی شیطونی کنی وروجکم.. ...
19 شهريور 1393

عکسهای شش تا هشت ماهگی دخملی

  گل من... ماه من چقدر زود داری بزرگ میشی.. عاشق پیشرفتهای روزانه ات هستم.. هر روز با یک کار جدید ذوق زده ام میکنی و تمام کارهات من رو یاد این دوران داداش علی میندازه.. عاشق جفتتون هستم فرشته های من..   سلام به همه     دخملک هفت ماهه در خوابی عمیق     عاشق خوردن ریشه های فرشی       البته همیشه همه چیز رو با دهنت تست میکنی     قربون اون نگاه و جذبه ات بشم     وقتی میرم سراغ مداد رنگیهای داداشی و صورتم رو نقاشی میکنم       مسابقه چهار دست و پ...
16 شهريور 1393

ماهگرد هشتم

دل من ، دلبرکم هشت ماه شده... تبسمم رسماً وروجکی شده که یک لحظه آروم و قرار نداره .. مرتب در حال ایستادن هست... کل خونه رو مثل برق با چهار دست و پا میره و هر جایی مثل مبل.. میز.. دیوار.. آدم ها رو میگیره و بلند میشه و با کمک اونها چند قدمی میره.. قبلا موقع ایستادن می افتادی اما حالا یاد گرفتی خودت موقعی که ایستادی بشینی ... فقط و فقط یک دونه دست میزنی.. مرتب سق میزنی و نانای میکنی... خلاصه این روزها روزهایی شده که دوست دارم متوقف بشه و از بودن با کارات و شیرین کاریهای این سنت لذت ببرم اما نمیشه باید بزرگ بشی و و مراحل رشدت رو یکی پس از دیگری بگذرونی ... درست سر هشت ماهگی چهار تا دندون نیش و پیش سمت بالا با هم در امدند.. اول نیش و پیش سمت را...
14 شهريور 1393

هایپرسان

جمعه 17 مرداد به همراه مادر جون و خاله معصومه بابا به هایپرسان رفتیم... قصد خرید آنچنانی نداشتیم اما چون خاله معصومه تا حالا اونجا روندیده بود رفتیم... تبسم هم توی سبد خرید نشسته بود و همه جا رو کنجکاوانه نگاه میکرد..     ...
18 مرداد 1393