تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

تولد خاله فروز

تولد خاله فروز خاله مهربون ما 25 مرداد بود اما به دلیل اینکه قصد سفر به کرمان رو داشتم با خاله سیما هماهنگ کردیم و تولد خاله رو ده روز جلوتر و چهارشنبه 15 مرداد گرفتیم... البته خاله سیما همگی  رو به رستوران .... واقع در قیطریه دعوت کرده بود.. کلی به همگی خوش گذشت.. رستوران در فضای باز بود و کلی سرسره و تاب داشت و داداش علی کلی بازی کرد   خاله سیما و تبسم جونی   خاله فروز و تبسمم مامانی و علی جونی ...
17 مرداد 1393

تبسم در مهد داداش علی

روز 15 مرداد ماه برای عکس انداختن از علی و دوستاش به همراه دخملی به مهد جهار فصل رفتیم... تبسمم از اینکه اونجا پر از بچه بود کلی ذوق کردی.. همش دنبال بچه ها راه افتاده بودی و این طرف و اون طرف میرفتی.. از اینکه اونجا همه چیز رنگی رنگی و پر از بچه و شادی بود کلی خوشحال شدی... منم با خیال راحت تو کلاس داداش علی گذاشتمت و به همه جای مهد برای عکس انداختن رفتم... بچه های مهد هم از اینکه یک بچه به کوچیکی تو اونجا بود کلی ذوق کردند و همه دورت جمع شدند...  علی هم با افتخار به همه میگفت ولش کنین داداش خودمه  البته منظورش آبجیه         ...
15 مرداد 1393

عید فطر.. خمین.. سومین عروسی

سه شنبه هفتم مرداد  روز عید فطر و مصادف با  اولین عید بعد از فوت عمو سعید بود که ما به همراه خانواده بابایی برای عرض تسلیت و عید بر به منزل عمو رفتیم... حدودا یک ساعتی آنجا ماندیم و پس از برگشت و صرف ناهار و کمی استراحت وسایلامون رو جمع کردیم و حدود ساعت هفت شب با مادر جون و عمه ها راهی خمین شدیم.. حدود ساعت 12 رسیدیم و همه مشغول کار (آماده کردن منزل آقا سعید)  بودند و تازه سفره شام را انداختند...   مادر جون و تبسم و مهر آسا چهارشنبه هشتم مرداد روز حنابندان بود...حدود ساعت ده صبح من و بچه ها به همراه خاله معصومه و شکوفه (دختر خاله بابا) .. مریم خانم و بچه هاش (زن پسر خاله بابا) و زندایی مهین بر...
13 مرداد 1393

قالب دست و پای کوچولوت

عزیزدلم همیشه دوست داشتم یکجوری بتونم کوچیک بودن دست و پات رو در آینده بهت نشون بدم.. این فکر از زمان باردار شدن علی تو ذهنم بود اما هیچ وقت موفق نشدم برای داداشیت تهیه کنم تا اینکه یک روز با دختر عمه بابا مهدی صحبت میکردیم که اون هم دوست داشت از دست و پای پسر کوچولوش قالب گیری کنه تا اینکه قرار گذاشتیم  هر کی هر جا دید برای اون یکی تهیه کنه.. که ناهید جون تونسته بود از بیمارستان صارم قالب دست و پا بخره که یکی هم برای من خرید.. دست گلش درد نکنه بنابراین روز دوم مرداد به خونه مادر جون برای افطاری دعوت شده بودیم و از آنجایی که میدونستم ناهید جونم در این مهمونی هست بنابراین قالب رو بردم که با تجربه ناهید جون یک قالب دست و پای خوشگل ...
6 مرداد 1393

ماهگرد هفتم

ماه پاره ی من... تبسمم.. گل خوش خنده زندگیم هفت ماه شد... هفت ماه قشنگم  با کارهای جدیدی که میکنی مامانی رو خوشحال و ذوق زده  میکنی ... اول نیم خیز نشستن رو یاد گرفتی و در عرض یک هفته نشستن کامل رو یاد گرفتی .. می تونستی  روی دست و پا بایستی اما بلد نبودی دستهات  رو جلو ببری که چهار دست و پا بری  اما سه روزه یاد گرفتی ... همچنان دو تا دندون داری اما گازهایی که میگیری داد آدم رو در میاره  و رد اون دندونهای نقلیت به جا میمونه.. عاشق خوردن ریشه های فرشی... کلا جارو برقی هستی و همه چیز برمیداری و دهنت میزاری... خیلی خوشگل با لیوان آب میخوری..کمی غذا خوردنت بهتر شده... در کل خیلی خوشمزه شدی که آدم دلش میخواد بشینه ...
5 مرداد 1393

شبهای قدر

دخمل نازم اولین ماه رمضان و اولین شبهای قدر هم از راه رسیدند و خود کوچولوت هر سه شب قدر بیدار ماندی و مامان رو همراهی کردی و با هم به مراسم شبهای احیا رفتیم... شب اول که شب 19 ماه مبارک بود خونه دایی اکبر افطاری دعوت بودیم که بعد از صرف افطاری و میوه به منزل بازگشتیم اما من و شما دیگه خونه نرفتیم و مستیم به بیت العباس رفتیم تا مراسم اولین شب قدر رو بجا بیاوریم.. در اولین شب تا خود سحر بیدار ماندی.. کمی کلافه و گرما زده شده بودی... اما قربونت برم که خیلی اذیت نکردی   موقع رفتن به منزل دایی اکبر   منزل دایی اکبر بغل حمیده جون     شب دوم که شب 21 ماه مبارک بود خاله ساقی برای...
31 تير 1393

نیم خیز نشستن فندقم

دخمل مامانی ماشاالله خیلی شیطون بلا شده و با سینه خیز رفتن به همه جا سرک میکشه... گاهی هم دنده عقب میره.. دخمل مامانی در شش و نیم ماهگی خودش نیم خیز با تکیه دادن به دستش نشست و کلی مامان رو ذوق زده کرد.. فدات بشم که هر روز کار جدیدی میکنی و باعث میشی بچلونمت     عاشقتم دخمل ناااازم     دخملی سینه خیز میره و کامل دو تا دستهاش و پاهاش رو بالا نگه میداره   ...
28 تير 1393

غذا خور شدن

بعد از چکاپ شش ماهگی به توصیه مرکز بهداشت برات غذا رو شروع کردم... اول فرنی و بعد سرلاک... اما متاسفانه میلی به غذا نداشتی و همچنان علاقه مند به شیر مامانی بودی... اما برای تامین شدن ویتامین های بدنت باید حتما غذا میخوردی.. اما به زور بهت ندادم.. غذا دادن بهت رو متوقف کردم و دو هفته بعد دوباره شروع کردم اما این بار تمایل داشتی هرچند کم و به اندازه دو سه تا قاشق چایخوری میخوردی اما باز هم جای شکرش باقی بود.. اما به روش های مختلف سرگرمت میکردم و بهت میدادم.. ادا در میارم... صدا در میارم.. آهنگ میزارم... گاهی عم داداش علی سرگرمت میکنه که من بتونم بهت غذا بدم... اما باز  بچه بد غذایی هستی     ...
25 تير 1393

عقیقه

شیرینی زندگیم برای حفظ سلامتی و در امان بودن از بلاها و به خاطر توصیه پیامبر برات گوسفندی به عنوان عقیقه کشتیم و چهارشنبه 18 تیرماه در پارک توسکا افطاری دادیم... به خاطر تعداد زیاد مهمونها و کوچیک بودن خونه مجبور شدیم تو پارک افطاری بدیم... مادر جون.. جدو.. عزیز.. عمه هات و بابا مهدی کلی زحمت کشیدند... همه با دهن روزه کلی کار کردند .. دست همگی درد نکنه... در روایت است که عدد 7 مقدس هست بهتر 7 روزگی یا 7 ماهگی و یا 7 سالگی عقیقه انجام بشه... برای داداش علی وقتی که 7 روز بود عقیقه کردیم اما زمان شما چون تو زمستون بود و شرایط نامناسب مجبور شدیم به تعویق بندازیم و درست وقتی وارد هفت ماهگی شدی برات عقیقه کردیم... کمی هم از موهات رو هم ...
20 تير 1393