تولدی دوووباره
شمارش معکوس روزها شروع شده اند... چیزی تا در آغوش گرفتنت نمانده است... هر روز که میگذرد خورشید برای من جور دیگری طلوع میکند و فرداها آغازیست دوباره... چند روز دیگر بالهای کوچکت را به دست خدا می سپاری و برای همیشه زمینی میشوی.. نه ماه گذشت، نه ماه درونم رشد کردی و در تمام این مدت با تک تک سلولهای بدنم احساست کردم... فصل های سال را یکی یکی با هم طی کردیم، با رشد شکوفه های بهاری تو در دلم جوانه زدی و با سبز شدن درختان تابستانی تو شدی ثمره زندگی من... با خش خش برگهای پاییزی تو در وجودم خش خش کردی و امید به بودنم را دو صد چندان ساختی و حالا با ریزش گلوله ی برفهای زمستانی تو در آغوشم جای میگیری و شب های سرد زمستانی مرا گرم می...