تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

ماهگرد چهارم

دلبرکم چهار ماهه شد...........اگر چه عاشق دوران نوزادی هستم  ولی مهر مادری انگار می تواند همگام شود با رشد بچه ها............لبخند هایت که از دو ماهگی اغاز شده و حالا قهقهه میزنی دیگر نهایت ذوق مادرانه ام است......تو  هم عاشق اینی که بشینم باهات حرف بزنم تو هم  در جواب یا برام بخندی یا با آغون گفتنات جوابم رو  بدی ........ اینقدر خنده هایت  دلنشین هست که  دلم می خواهد همیشه در کنارت بمانم  و تو برایم بخندی ...... کاملا من مادر رو میشناسی و در آغوشم آرام میگیری... وقتی از کنارت بلند میشم با چشمهای نازت دنبالم میکنی و وقتی که دیگه در دیدت نیستم گریه میکنی.... داداش علی کلی روزها با تو سرگرم میشه.... برایت ش...
5 ارديبهشت 1393

اراک

چهل روز از نبودت میگذرد و این نبودن چه سخت هست  چهل روز با تمام غم و اندوهش گذشت    به مناسبت چهلمین روز درگذشت جانگذار دایی محمد باقر عزیزمان (دایی بابا مهدی) مجلس ختمی در اراک برگزار میشد که خانواده ما به همراه مادر جون و عمه زینب ساعت 12 ظهر روز پنجشنبه 28 فروردین ماه راهی اراک شدیم... در راه مادر جون ساندویچ الویه آورده بود  که برای ناهار خوردیم ساعت حدود 3 به اراک رسیدیم و همه اماده شدند و به مسجد رفتند اما چون شما لالا بودی  و تو خونه کسی نبود ما ناچارا خونه موندیم تا اینکه کم کم همه افراد از مسجد برگشتند و مثل عروسک همه بغلت میکردند و دست به دست می چرخیدی ..ماشاالله خوش خنده هم هستی همه دوس...
31 فروردين 1393

اولین بازار رفتن

دخمل قشنگم برای اولین بار روز شنبه 23 فروردین ماه به بازار بزرگ تهران برای خرید وسایل تولد داداش علی رفتیم (علی جونی پیش عمه زینب و مادر جون بود) .. البته خاله فروز هم همراهیمان کرد... ساعت 11 قبل از ظهر به  بازار بزرگ رسیدیم  و کلی در بازار چرخیدیم  و بعد از اونجا به مولوی رفتیم و تا ساعت حدود شش آنجا بودیم.. هم شما و هم من کلی خسته شدیم.. آخه همش بغلم بودی.... و مجبور میشدم هی این دست و اون دستت کنم.. چندین بار تو مغازه ها تو بازار نشستم و بهت شیر دادم... همین که امدیم از بازار با مترو به مولوی بریم.. شما پی پی کردی و برای اینکه اذیت نشی... تو ایستگاه مترو پلاستیک پهن کردم و روش پتو انداختم و خاله ام هم اطرافم رو پوشوند تا ...
28 فروردين 1393

ماهگرد سوم

دخترکم سه ماهه شد   سه ماهه که  حضور گرم و شیرینت روشنایی بخش خونمون شده هیچ وقت فکر نمیکردم دختر دار  شدن حس به این زیبایی رو همراه خودش داشته باشه... دخترکم انشاالله روزی خودت مادر میشی و این حس زیبا و وصف نشدنی رو تجربه میکنی روز دوم فروردین سه ماهه شدی که ما برای عید دیدنی خونه عمه سمیره بابا رفته بودیم.. به اصرار من عمه سمیره میخواست برات سورمه بزنه که یهو زدی زیر گریه... همین که برات تو اون حالت سورمه زد خوابیدی... خیلی صحنه جالبی بود.. در اوج گریه با کشیدن سورمه آروم شدی و خوابیدی..   دوست دارم دخمل قشنگمم     قبل از اینکه به سفر بریم برای قد و وزنت به مر...
17 فروردين 1393

عکسهای دخملی قبل از سه ماهگی

عشق کوچولوی مامان ماشالا هر روز داری بزرگتر و تو دل برو تر میشی... دلم برای خنده هات ضعف میره... واقعا دوست داشتنی هستی عزیزکم   خوابهای خوش کودکی       قربون نگاه گیرات عزیزم             اینم گریه دخمل طلا   خانم متفکر دست به چونه..   ...
27 اسفند 1392

اولین سفر

عزیزدل مادر اولین سفرت در تاریخ یکشنبه 18 اسفند بود... سفری که با گریه و شیون و ناراحتی بود..سفری که پر از غم و درد بود... سفر به اراک و خمین و گلپایگان... سفری که یکی از عزیزترین افراد فامیل دیگه بینمون نبود... سفری دردناک بود... سفر به خانه دایی باقر (دایی بابا مهدی) که البته خودش نبود که برای خوشامدگویی به پیشوازمون بیاد... خودش سفر کرده بود به خانه خدا و همونجا موندگار شد تا ابد... جاش خیلی خالیه.. دایی مهربون یادت همیشه در دلهامون هست .. خوشا به سعادت.. زود رفتی اما جای خوبی رفتی... خدا به مادر و همسر و بچه هایت و همه اقوام نزدیکت صبر دهد... ان شا الله تبسم من دایی بابا مهدی در سفر به مکه بعد از انجام دادن اعمالش خوابید و دیگه چ...
24 اسفند 1392
1