دست نوشته
می نویسم از حضورت
می نویسم از روزهایت
می نویسم از شیطنت هایت
می نویسم از شیرین کاریهایت
می نویسم از بهترین روزهای با ما بودنت
می نویسم از روزهایی که شادیم رو چندین برابر کردی
می نویسم از روزهایی که سخت بودند و نمی خواهم دوباره تکرار شوند
دوست دارم تمام لحظات و خاطراتت رو برایت ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی از خوندنشون لذت ببری و بدونی که چقدر برای ما عزیزی.. چقدر وجودت آرامش بهمون داده... ممنون که هستی..
خاطره 1:
یک روز داداش علی تب داشت و برده بودمش داخل دستشویی که پاشویه اش بدم.. وقتی اومدم داخل هال دیدم نیستی.. همه جا دنبالت گشتم.. از این اتاق به اون اتاق.. آشپزخونه و کمدها.. اما نبودی.. کلی نگران شدم .. پیش خودم گفتم در و پنجره ای که باز نبوده... هرچی صدات میکردم جواب ندادی .. یهو رفتم داخل حمام دیدم نشستی زیر صندلی داری با شامپو بازی میکنی و هر وقتی که من صدات میکنم یواشکی میخندی... اون لحظه نمی دونستم چکارت کنم اما گرفتمت تو بغلم تا جایی که می تونستم بوست کردم شیرینم
خاطره 2:
ایام عزاداری سالار شهیدان امام حسین (ع) بود و ما هر شب برای شرکت در مجالس ابا عبدالله الحسین به بیت العباس (حسینیه نزدیک خونمون) میرفتیم هر شب موقع شور گرفتن مداح و پشت سر هم حسین حسین گفتن شما تند تند دست میزدی و نانای میکردی و سق میزدی.. همه اطرافیان عوض اینکه گریه کنند به کارهای شما میخندیدند
خاطره 3:
یکی از روزهای محرم برای شرکت در جلسه روضه خوانی امام حسین به خانه یکی از همسایه ها رفته بودیم... بعد انتهای جلسه شد یکی از خانمها لباس برای فروش آورده بود.. برای دیدن لباسها پیشش رفتم اما دیدم یهو صاحب مجلس داره بدو به سمت ما میاد.. نگو که تبسم در بوفه ظرفهای کریستال رو باز کرده و رفته طبقه اول نشسته.. خدا خیلی رحم کرد.. صاحبخونه به موقع دیده بود و گرنه هم تبسم و هم کلی از کریستالها داغون میشدند
قربون اون خنده قشنگت بشم تبسمم
فدات بشم که دوست داری همه چیز رو گاز بگیری