تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

سومین سفر کرمان

1393/10/6 8:22
نویسنده : مامانی
1,092 بازدید
اشتراک گذاری

دخمل نازم از وقتی به دنیا امدی سه دفعه به زادگاه مامانی رفتی.. وقتی به کرمان میرم و با روی گشوده و پر از مهر مامان و بابام روبه رو میشم انگار وارد بهشت شدم.. خدا انشاالله همیشه تن پدر و مادر عزیزم سالم باشه...

اما از جریان سفر بگم.... سفر یهویی... سفری که بابا مهدی یهو گفت پاشید راه بیفتیم بریم... سفری که واقعا برام خوشایند بود با اینکه کلی برنامه هام رو بهم میریخت از جمله وقت آتلیه.. تولد سارینا.. قرار بود تولد دخملی هم 5 دی بگیرم که متاسفانه کنسل شد..... پنجشنبه 27 آذر ماه بود ... صبح من برای عصب کشی دندان به دندانپزشکی رفتم و بابا مهدی پیش دو تا فرشته هام موند..حدودا ساعت دوازده و نیم ظهر بود که به خونه برگشتم و بابا همون موقع بیرون رفت.. حدود دو ساعت بعدش بابا تماس گرفت که خونه رو مرتب کن.. وسایل رو جمع کن .. میخواهیم بریم کرمان.. من قلبم شروع کرد تند تند زدن .. گفتم خدایی نکرده میشه واسه مامان و بابام اتفاقی افتاده باشه.. بعد از اتمام صحبتم با بابا مهدی بلافاصله به مامانم زنگ زدم.. بعد از اینکه از سلامتی حالشون با خبر شدم.. گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم حتما بابا مهدی مثل بقیه دفعه ها میخواد سر به سرم بزاره و شروع کردم به ناهار پختن.. بابا ساعت حدود سه و نیم امد خونه و با هم ناهار خوردیم و خوابیدیم... ساعت پنج وقت آرایشگاه داشتم همه خواب بودند که از خونه بیرون رفتم ساعت شش و نیم به خونه برگشتم دیدم بابا مهدی عصبانیه.. گفتم چی شده؟گفت مگه من بهت نگفتم وسایل رو جمع کن گفتم آخه فکر کردم شوخی میکنی.. در عرض یک ساعت و نیم وسایل سفر رو آماده کردیم... ساعت هشت از خونه بیرون اومدیم و برای دیدن پدر شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر و عزیز همسرم که تازه از کربلا آمده بودند به منزلشان رفتیم (خدارو شکر صبح که از دندانپزشکی برمیگشتم یک گلدون خوشگل خریده بودم) وگرنه دیگه وقت خرید نداشتیم... یک ساعت در منزلشان ماندیم و ساعت 9 منزلشان رو به مقصد کرمان ترک کردیم.... حدودا نیم ساعت بعد از اینکه سوار ماشین شدیم علی در صندلی عقب کاملا دراز کشید و خوابید و دختر کوچولوم هم بعد از خوردن شیر  پایین صندلی جلو پتو پهن کردم و خوابوندمش... یک ساعت به رسیدنمان به کرمان بچه ها بیدار شدند و با هم بازی کردند و خوراکی خوردند.... ساعت 7 صبح بعد از ده ساعت رانندگی ممتد بابا مهدی به کرمان رسیدیم.. 10 ساعته به کرمان رسیده بودیم.. و بابا حسین و مامان پروین اینقدر از امدنمون خوشحال بودند که اشک شوق ریختند.. انشاالله خدا حفظتون کنه که اینقدر مهربون هستید

جمعه بعد از کمی استراحت و خوابیدن برای صرف ناهار به سفرخونه رفتیم.... کلی خوش گذشت.. دخمل کوچولو تو سفرخونه تو بغل باباییش خوابش برد...

یک هفته کرمان ماندیم... بابا مهدی حدودا چهار شب بچه ها رو شهربازی برد... کلی با بچه ها بازی میکرد.. خدایی سفر خیلی خیلی خوبی بود... 

شنبه و دوشنبه و چهارشنبه که تعطیلی نبود بابا برای یکسری ماموریت اداری از خونه بیرون میرفت و تقریبا بعد از ظهر برمیگشت.. بابا مهدی برنامه سفر رو طوری چیده بود که هم من بتونم در کنار خانواده ام باشم و همین اینکه اون به کارهای اداریش برسه.. ممنون همسر عزیزمبوس

تبسم و دادا علی مرتب به پشت مبل می رفتند و خرابکاری میکردند.. کلا پشت مبل پناهگاهشون بود

پنجشنبه چهار دی ماه برای خرید کادوی تولد تبسم جون به بازار رفتیم که براش دو تا النگوی خوشگل خریدیم... یک پاپوش هم برای دخملی خریدیم.. اما داداش علی هم گریه میکرد که منم النگو میخوام که بابا مهدی دو تا ماشین براش خرید و یک کفش خوشگل.. انشاالله مبارکتون باشه

جمعه ساعت 1 نیمه شب منزل پدری رو با کلی دل گرفتگی به مقصد تهران ترک کردیم و دوباره مثل موقع رفت علی در صندلی عقب و تبسم پایین پای من در صندلی جلو خوابید.. صبح برای صبحانه حلیم سنتی کاشان رو خوردیم که واقعا افتضاح بودسبز ساعت یازده  ظهر هم به منزلمان رسیدیم... اما خونه به خاطر بسته بودن گاز و بخاری مثل یخچال بود.. بچه ها مجددا در این هوای سرد سرما خوردندغمگین

 

عکس های دخملی در سفر.. هر جند که عکس زیادی نگرفتم

 

 

بابا حسین و دخملی در سفرخونه

 

 

مامانی و دخملی

 

 

بابایی و دخمل خواب

 

 

پشت مبل.. پناهگاه دخملی و داداشی

 

 

اینجا از بالا باهاش دالی بازی کردم و از خنده غش کرده

 

 

 

عاشق آویزون شدن به میله های اپن آشپزخونه بودی و مامان پروین هم دل نگرانت بود

 

 

 

اینم دخمل طلای مامان درست در شب تولدش در شهربازی

 

 

 

پسندها (20)

نظرات (10)

مامان آنیسا
27 دی 93 16:11
و ای که چقدر این یکدفعه ای شدنا حال میده همیشه به شادی و گردش عزیزم
مامانی
پاسخ
ممنون گلم واقعا مزه میده
مامان ریحانه
28 دی 93 10:39
دوست عزیزم همیشه به گردش و تفریح و چی بهتر از دیدار پدر و مادر که دیدنشون شادمون میکنه مخصوصا برای ما که در غربتیم ببوس روی ماه بچه های گلتو
مامانی
پاسخ
ممنون دوستم واقعا هیچ چیز خوشایندتر از دیدار پدر و مادر نیست
مامان آنی
29 دی 93 10:08
همیشه در کنار خونواده شاد و سلامت باشی عروسک کوچولوووو
مامانی
پاسخ
مرسی خاله جون
مامان آریانا پرنسس مبارز
29 دی 93 12:44
انشاا...همیشه به گردش وتفریح ...
مامانی
پاسخ
مامان فرناز
29 دی 93 17:50
هميشه شادباشه دختر خوشگلمون
مامانی
پاسخ
عمه فروغ
29 دی 93 18:25
خوشحالم که سفر بهتون خوش گذشته همیشه به گردش و شادی ان شاا.. همیشه در کنار هم شاد و خوش باشید ممنون از لطف همیشگیتون که به ما سر میزنید ببوس دخترک نازمون رو
مامانی
پاسخ
خانه کوچک ما
29 دی 93 23:44
سلام وووی چه بزرگ شده ماشالااا لباساش دست بافه؟ اونکه پشت مبله؟ خودتم خیلی نازی اسپندفراموش نشه
مامانی
پاسخ
مرسی گلم اره دست بافه.. خاله مهربونم زحمت کشیده براش بافته وگرنه من بافتنی بلد نیستم چشمات ناز میبینه
خانه کوچک ما
30 دی 93 14:48
منم خوب بلد نیستم مشغول یادگیریم
مامانی
پاسخ
بابا تو که خیلی هنرمندی.. خیاطی و آشپزی و طراحیت که بیسته باز هم مشغول یادگیری بافتنی هستی.. ایول داری عروس خانم از هر انگشتش یک هنر میریزه
خاطره مامی بردیا
17 بهمن 93 15:43
همه عکسا عالی بود. لباس سبز و آبیه خیلی خیلی بهت میاد گلم
مامانی علی(زینب)
19 بهمن 93 2:15
وای عزیزم چقدر نازی تو
مامانی
پاسخ
ممنون