تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

کاشان اردیبهشت 93

1393/2/14 10:27
نویسنده : مامانی
496 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه مورخ 11 اردیبهشت به همراه حمیده جون و همسرش (دختر دایی بابا)  و رضوان جون و همسرش (دختر خاله حمیده جون)  برای دیدن گلاب گیری قمصر کاشان ساعت دو بعد از ظهر از تهران راهی کاشان شدیم...در بین راه دخمل گلی خیلی خانم بود و همش لالا کرد

ساعت حدود 4 به قم رسیدیم و در یک پارک ناهار  الویه (حمیده جون درست کرده بود ) و کتلت (خودم درست کرده بودم ) خوردیم و پس از خواندن نماز به سمت کاشان حرکت کردیم در بین راه تبسم خیلی آرام و ساکت بود..گهگاهی چرتی میزد و دوباره با خنده بیدار میشد  ساعت پنج بعد از ظهر به کاشان رسیدیم و برای دیدن باغ فین و حمام فین کاشان رفتیم...داخل حمام فین خیلی گرم بود و شما هم گرسنه شده بودی.. به سرعت از حمام بیرون امدیم و من در گوشه ای از باغ فین نشستم و بهت شیر دادم حدود دو ساعتی آنجا ماندیم و گشتیم و بعد برای خوردن بستنی سنتی کاشان به یک بستنی فروشی معروف رفتیم و شما چون خواب بودی تو ماشین گذاشتمت (ماشین در دیدمون بود) و مرتب بابا یا من بهت سر میزدیم که بیدار نشده باشی ..

 

تبسم و مامانی ورودی باغ فین

 

تبسم جونی در باغ فین

 

 

 

 

سپس دنبال خونه برای ماندن گشتیم.. چندین جا رو رفتیم دیدیم اما نپسندیدیم تا اینکه به یک بنگاه مراجعه کردیم و ی خونه برای یک شب کرایه کردیم... خونه خیلی بزرگی بود..

ما خانمها در خانه ماندیم و مردها برای خرید شام (کباب) و صبحانه به بیرون رفتند..

شب موقع خواب هیچ کس نتونست درست بخوابه چون تبسم حالش خوب نبود از حدود ساعت ده و یازده شب بود که تقریبا بیقراریهات شروع شد.. چقدر روی پا تکونت دادم اما نخوابیدی اما اینقدر بابا مهدی روی شونه اش گذاشت و راه بردت تا بالاخره ساعت دوزاده و نیم خوابیدی... ما هم اماده شدیم که بخوابیم .. هنوز چشمهامون غرق خواب نشده بود که با صدای جیغ و گریه شما بیدار شدیم... سریع بغلت کردم و راهت بردم اما فایده نداشت.. همه همراهانمون هم از خواب بیدار شده بودند... تصمیم گرفتیم بها قطره استامینوفن بدیم بلکه اروم بشی اما همچنان جیغ میزدی... سریع لباس پوشیدیم و به اورژانس یکی از بیمارستانهای کاشان مراجعه کردیم.. دکتر معاینه کرد و تشخیص درست و حسابی نتونست بده.. اما کلی بهت دارو داد... بالاخره استامینوفن اثر کرد و در راه بازگشت به خانه خوابت برد و ماهم ارام در جایت گذاشتیم... ساعت شش برای نماز بیدار شدیم و دوباره گریه کردنهات شروع شد اما به پیشنهاد بابا بهت چایی با نبات دادم که خوردی و چند تا آروغ زدی و باد شکمت خالی شد و بابا با گذاشتن دلت روی دستش و راه بردن خوابت کرد و چون شب نخوابیده بودیم .. صبح حدود ساعت 9 از خواب بیدار شدیم و شما هم دوباره با ناله بیدار شدی و دوباره بهت کمی چایی نبات دادیم پس از صرف صبحانه راهی قمصر شدیم و به یکی از مراکز گلاب گیری رفتیم...و از اونجا برات یک کوچولو عرق نعنا اصل گرفتم و بهت دادم... خداروشکر که اروم شدی که بالاخره ما تونستیم  هم گلاب گیری رو ببینیم و هم کلی گلاب و عرقیجات بخریم.

موقع ناهار در یک باغ بساط جوجه کباب راه انداختیم ..آخرای صرف ناهار بود که باران شدیدی امد که همه وسایل رو جمع کردیم و راهی تهران شدیم و در راه در مجتمع مهتاب رفتیم و آیس پک خوردیم و از همراهانمون خداحافظی کردیم و به منزل بازگشتیم

 

موقع درست کردن ناهار

تبسم روی دست بابا جونی

 

 

محبتمحبتمحبت

پسندها (2)

نظرات (1)

مرجان
29 خرداد 93 8:10
ایشاله همیشه به گردش. تبسم چش شده بود؟ سپیده جون باید بهت تبریک گفت که با داشتن دو تا بچه باز هم حوصله میکنی و سفر هر چند کوتاه میری. من که خیلی حال و حوصله نمیکنم. البته رادین هم به شدت این مواقع اذیت میکنه و تمام انرژیمو میگیره ، برای همین هم اصلاً به مسافرت فکر نمیکنم.
مامانی
پاسخ
مرجان جونم فکر کنم آب و هوای اونجا بهش نساخته بود و دل درد شده بود دکتر که بردیم گفت احتمالا گوشش هست اما اشتباه تشخیص داد چون با چایی نبات و عرق نعنا بهتر شد وقت بشه حتما سفر میریم چون خدا رو شکر بچه هام زیاد اذیتت نمیکنند سعی کن حساس نباشی.. زندگی رو سخت نگیر که بهت سخت بگیره دوست دارم دوست جونی مهربون