کاشان اردیبهشت 93
پنجشنبه مورخ 11 اردیبهشت به همراه حمیده جون و همسرش (دختر دایی بابا) و رضوان جون و همسرش (دختر خاله حمیده جون) برای دیدن گلاب گیری قمصر کاشان ساعت دو بعد از ظهر از تهران راهی کاشان شدیم...در بین راه دخمل گلی خیلی خانم بود و همش لالا کرد
ساعت حدود 4 به قم رسیدیم و در یک پارک ناهار الویه (حمیده جون درست کرده بود ) و کتلت (خودم درست کرده بودم ) خوردیم و پس از خواندن نماز به سمت کاشان حرکت کردیم در بین راه تبسم خیلی آرام و ساکت بود..گهگاهی چرتی میزد و دوباره با خنده بیدار میشد ساعت پنج بعد از ظهر به کاشان رسیدیم و برای دیدن باغ فین و حمام فین کاشان رفتیم...داخل حمام فین خیلی گرم بود و شما هم گرسنه شده بودی.. به سرعت از حمام بیرون امدیم و من در گوشه ای از باغ فین نشستم و بهت شیر دادم حدود دو ساعتی آنجا ماندیم و گشتیم و بعد برای خوردن بستنی سنتی کاشان به یک بستنی فروشی معروف رفتیم و شما چون خواب بودی تو ماشین گذاشتمت (ماشین در دیدمون بود) و مرتب بابا یا من بهت سر میزدیم که بیدار نشده باشی ..
تبسم و مامانی ورودی باغ فین
تبسم جونی در باغ فین
سپس دنبال خونه برای ماندن گشتیم.. چندین جا رو رفتیم دیدیم اما نپسندیدیم تا اینکه به یک بنگاه مراجعه کردیم و ی خونه برای یک شب کرایه کردیم... خونه خیلی بزرگی بود..
ما خانمها در خانه ماندیم و مردها برای خرید شام (کباب) و صبحانه به بیرون رفتند..
شب موقع خواب هیچ کس نتونست درست بخوابه چون تبسم حالش خوب نبود از حدود ساعت ده و یازده شب بود که تقریبا بیقراریهات شروع شد.. چقدر روی پا تکونت دادم اما نخوابیدی اما اینقدر بابا مهدی روی شونه اش گذاشت و راه بردت تا بالاخره ساعت دوزاده و نیم خوابیدی... ما هم اماده شدیم که بخوابیم .. هنوز چشمهامون غرق خواب نشده بود که با صدای جیغ و گریه شما بیدار شدیم... سریع بغلت کردم و راهت بردم اما فایده نداشت.. همه همراهانمون هم از خواب بیدار شده بودند... تصمیم گرفتیم بها قطره استامینوفن بدیم بلکه اروم بشی اما همچنان جیغ میزدی... سریع لباس پوشیدیم و به اورژانس یکی از بیمارستانهای کاشان مراجعه کردیم.. دکتر معاینه کرد و تشخیص درست و حسابی نتونست بده.. اما کلی بهت دارو داد... بالاخره استامینوفن اثر کرد و در راه بازگشت به خانه خوابت برد و ماهم ارام در جایت گذاشتیم... ساعت شش برای نماز بیدار شدیم و دوباره گریه کردنهات شروع شد اما به پیشنهاد بابا بهت چایی با نبات دادم که خوردی و چند تا آروغ زدی و باد شکمت خالی شد و بابا با گذاشتن دلت روی دستش و راه بردن خوابت کرد و چون شب نخوابیده بودیم .. صبح حدود ساعت 9 از خواب بیدار شدیم و شما هم دوباره با ناله بیدار شدی و دوباره بهت کمی چایی نبات دادیم پس از صرف صبحانه راهی قمصر شدیم و به یکی از مراکز گلاب گیری رفتیم...و از اونجا برات یک کوچولو عرق نعنا اصل گرفتم و بهت دادم... خداروشکر که اروم شدی که بالاخره ما تونستیم هم گلاب گیری رو ببینیم و هم کلی گلاب و عرقیجات بخریم.
موقع ناهار در یک باغ بساط جوجه کباب راه انداختیم ..آخرای صرف ناهار بود که باران شدیدی امد که همه وسایل رو جمع کردیم و راهی تهران شدیم و در راه در مجتمع مهتاب رفتیم و آیس پک خوردیم و از همراهانمون خداحافظی کردیم و به منزل بازگشتیم
موقع درست کردن ناهار
تبسم روی دست بابا جونی