تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

قم اردیبهشت 93

1393/2/17 21:44
نویسنده : مامانی
326 بازدید
اشتراک گذاری

ظهر دوشنبه 15 اردیبهشت عمه عاطفه و دختر عمه های بابا مهدی (خدیجه جون و ناهید جون) و دختر عمو بابا (زهرا جون) برای ناهار به منزلمون امدند.. اما کسی حال درست و حسابی نداشت.. عمه عاطفه چند روز قبل برای دیدن داداش سعیدش که حال خوشی نداشت از قم امده بود .. تازه به منزل ما رسیده بودند که همون لحظه از بیمارستان به زهرا جون خبر دادند که بابات سرطان داره و زهرای عزیز گریه کنان بدون اینکه حتی یک لیوان آب بخوره سریع به بیمارستان رفت..

عمه عاطفه هم که قصد داشت به قم برگرده و چند روز دیگه برای عیادت عمو سعید به تهران بیاد به ما اصرار کرد که همراهش به قم برویم بعد از کسب اجازه از بابا مهدی به همراه عمه جون راهی قم شدیم... ساعت 9 و نیم شب به قم رسیدیم و بعد از صرف شام و نماز و کمی صحبت به خواب رفتیم

سه شنبه به همراه خدیجه جون و عمه به بازار نزدیک حرم رفتیم... تبسم جونی همش بغل مامانی بود اما موقع برگشت از بازار به علت اینکه داداش علی بغل میخواست ..تبسم جونی رو بغل عمه دادم و بعد از خرید پارچه به منزل برگشتیم.. عصر بعد از خوردن ناهار و خواب عصر به پیش خیاط رفتیم و بعد دنبال عمو زهیر و عمه سمیرا رفتیم که از گلپایگان امده بودند و برای دیدن عمو سعید میخواستند به تهران بروند و بعد از نماز همگی با هم به جمکران رفتیم و برای شفا و سلامتی عمو سعید دعا کردیم و آخر شب به  منزل برگشتیم

چهارشنبه صبح هم به فروشگاه جانبازان رفتیم و پس از خرید به منزل برگشتیم.. تو این دو روز که اونجا بودیم عمه عاطفه و عمه سمیرا عاشق تبسم شده بودند... مرتب براش سرمه میکشیدند و روی پاهاشون خوابش میکردند..کلی باهاش حرف میزدند و میخندیدند  آخر شب حدود ساعت ده راهی تهران شدیم و ساعت حدود دوازده و نیم به تهران رسیدیم

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)