تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

عکسهای درهم چهار تا شش ماهگی

عروسک خوشگل مامان ماشاالله روز به روز شیرین تر میشی... دوست دارم فقط بشینم و نظاره گر لحظه های بزرگ شدنت باشم .. همش دوربین دستمه و از تک تک لحظاتت عکس میگیرم   تبسم در حال تفکر     تبسم متعجب     تبسم در حال خنده     تبسم لختش قشنگه     تبسم قلقلی در میان توپ های رنگی     تبسم در سبد خرید فروشگاه     تبسم خوشحال در کریر     تبسم و علی (نوه همسایه)   تبسم بغل زهرا جون (دختر همسایه)   ...
31 خرداد 1393

عاشق حمامی

دخمل نازم از وقتی به دنیا آمدی تا وقتی که مامان پروین پیشمون بود مامانی حمامت میکرد اما بعد ار رفتن مامانی دیگه همیشه با بابایی حمام میری.. و عاشق حمام هستی.. از وقتی میری داخل حمام صدات در نمیاد تا وقتی میای بیرون... اما از قسمت لباس پوشیدن بدت میاد.. هر وقت میخوام بهت لباس بپوشونم کلی گریه میکنی و غر میزنی..   فدات بشم کوچولوی نازنینم     ...
30 خرداد 1393

مدلهای خوابیدن دخملی

تبسم عزیزم از نوزدای عادت داشتی روی شکمت می خوابیدی.. یعنی وقتی روی شکمت میزاشتم آرام میگرفتی و می خوابیدی.. الان بعد از گذشت شش ماه هنوز عادت داری به شکم یا پهلو بخوابی.. همین که صافت میکنم خودت دمر میشی و میخوابی..   فرشته کوچولوم راحت بخوابی و خوابهای رنگی ببینی         ...
29 خرداد 1393

غلت زدن خانم طللاا

تبسم جونی  درست در پنج ماهگی دمر شدی (یعنی از حالت خوابیده به پشت برگشتی و رو به شکمت خوابیدی) و دقیقا دو هفته بعدش  یعنی حدودا پنج ماه و نیمت بود که کامل غلت میزدی (یعنی هم می تونستی دمر بشی و هم می تونستی دوباره به پشت برگردی)... ماشالا با همین غلت زدنهات خونه رو طی میکنی..گاهی با صورت و سر جلو میری... گاهی پسروی میکنی... گاهی میخوای روی زانوهات بایستی اما ناموفقی.. کلا خیلی خانم طلا بلاااا شدی...   عاشق تمام ثانیه ثانیه این دوران هستم در حال کشف همه چیزززززززززز       ...
27 خرداد 1393

دلفیناریوم برج میلاد

پنجشنبه 22 خرداد 93 مصادف با شب نیمه شعبان ساعت شش و نیم بعد از ظهر با بلیط هایی که از قبل تهیه کرده بودیم برای تماشای  دلفیناریوم  رفتیم هر چند که ما دلفینی ندیدیم و فقط شیرهای دریایی نمایش اجرا میکردند ...   تبسم تو بغل بابایی در حال تماشای شیردریایی       نمایی از فضا و محوطه دلفیناریوم       تبسم و بابایی بیرون از محوطه و در انتظار نوبت عکس گرفتن با شیر دریایی     عکس خانواده چهار نفره ما با شیر دریایی که البته عکس قشنگی نشد اما برای یادگاری خوبه   ...
24 خرداد 1393

سوراخ کردن گوش دخملی

روز یکشنبه  18 خرداد 93 حدود ساعت ده صبح من و تبسم و علی خونه رو به قصد ثبت نام  علی در مهد کودک ترک کردیم.. بعد از ثبت نام داداشی داشتیم به منزل برگشتیم که دیدم مطب دکتر متخصص  اطفال (دکتر نوحه خوان) خلوت هست... سریع کالسکه رو بیرون از مطب گذاشتم و با بچه ها وارد سالن شدیم.. از منشی دکتر پرسیدم که میخوام گوش دخملم رو سوراخ کنم آیا الان برای سنش مناسب هست گفت بله... دوباره پرسیدم من استرس دارم دخملم اذیت نمیشه.. گفت نه..گفتم یعنی درد نداره..گفت خیلی سریع اتفاق میفته و فقط موقع سوراخ کردن گریه میکنه... بنابراین با کلی استرس و دلشوره تصمیم گرفتم گوش دخملی رو سوراخ کنم.. بعد چند تا گوشواره با رنگهای مختلف به من و داداش علی نشون...
20 خرداد 1393

اولین عکس عکاسخانه

روز شنبه مورخ 17 خرداد 93 که درست پنج ماه و نیمه شدی برای اولین بار به عکاسخانه رفتیم... در اصل رفتیم برای مهد داداش علی عکس 3*4 بگیریم که گفتم حالا که اینجا هستیم دو تا عکس یادگاری هم از شما بگیرم.. دکور خاصی نداشت.. مجبور شدم از پشت بگیرمت و یک عکس معمولی ازت بگیریم... انشاالله در آینده ای نزدیک آتلیه میبرمت         ...
19 خرداد 1393

نی نی پارتی 2

روز سه شنبه مورخ 13 خرداد 93 به مهمونی کوچولوها به میزبانی طیبه جون و سید طاها دعوت شده بودیم... چون تنهایی سختم بود با دو تا وروجک برم.. خاله فروز مهربون برای کمک باهامون امد از در خونه آژانس گرفتیم و رفتیم دنبال مژگان جون و فاطمه جون بعد همگی باهم به مهمونی رفتیم ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که به منزلشون رسیدیم... به محض ورود با کلی نی نی 5 ماه با ماماناشون مواجه شدیم... طیبه جون کلی زحمت کشیده بود... خیلی خیلی خوش گذشت و تا ساعت حدود 7 آنجا ماندیم... طیبه عزیزم بابت مهمان نوازی و مهربونیت و پذیراییت یک دنیا ممنون   دخملی برای رفتن به مهمونی آماده شده     اینم داداش علی که آماده رفتن شده...
15 خرداد 1393

جشن دندونی

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش و بیصدا شدم جزو کباب خورا       فرشته کوچولوی خونمون زودتر از آنچه که فکر میکردم اولین مروارید سفیدت نمایان شد.. خدایی سرفه ها و خس خس سینه وحشتناکت  گواه این بود که  چقدر اذیت شدی تا استخوان دندونت گوشت لثه ات  رو بدره و بیرون بیاد مبارکت باشه نازنینم..   عزیز دل مامان دوست داشتم تا بابا حسین و مامان پروین تهران هستند برات یک جشن دندونی کوچولو بگیرم.. بنابراین روز دوشنبه پنجم خرداد 93 با همکاری مامان پروین و بابا حسین برات...
7 خرداد 1393