تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

تولدی دوووباره

1392/10/29 20:51
نویسنده : مامانی
290 بازدید
اشتراک گذاری

شمارش معکوس روزها شروع شده اند... چیزی تا در آغوش گرفتنت نمانده است... هر روز که میگذرد خورشید برای من جور دیگری طلوع میکند و فرداها آغازیست دوباره...لبخند

چند روز دیگر بالهای کوچکت را به دست خدا می سپاری و برای همیشه زمینی میشوی..لبخند

نه ماه گذشت، نه ماه درونم رشد کردی و در تمام این مدت با تک تک سلولهای بدنم احساست کردم... فصل های سال را یکی یکی با هم طی کردیم، با رشد شکوفه های بهاری تو در دلم جوانه زدی و با سبز شدن درختان تابستانی تو شدی ثمره زندگی من... با خش خش برگهای پاییزی تو در وجودم خش خش کردی و امید به بودنم را دو صد چندان ساختی و حالا با ریزش گلوله ی برفهای  زمستانی تو در آغوشم جای میگیری و شب های سرد زمستانی مرا گرم میکنی... دختر زمستانی من حس عجیبی دارم.. این حس برای دومین بار به سراغم میاد... یکی زمان تولد علی و دیگری زمان تولد تو... نمیدونم خوشحالم یا ناراحتم... ناراحتم چون قلب دومم را از درون بدنم جدا میکنند و دلم برای همه ی شیطنت های درونم و دغدغه های تکون نخوردنت تنگ میشود و خوشحالم چون با تولد تو من دوباره متولد میشوم و نبض زندگیم برای باری دیگر به جریان می افتد... عشق من، روزیکه فهمیدم تو دل از بهشت خدا کندی و در وجودم جای گرفتی با خدای خودم عهد کردم که از فرشته ی کوچک خدا مانند برگ گلی مراقبت کنم، بر سر عهدم میمانم تا لحظه ای که نفس میکشم .. برای گرفتن دستهای کوچکت درون دستهایم و برای لمس نگاهت بی صبرانه ثانیه شماری میکنم.. برای بار دوم شیرین ترین انتظار زندگیم را تجربه کرده ام و از خدای مهربان میخواهم که لذت مادر شدن را از هیچ زنی بر روی کره ی خاکی دریغ نکند.. آمینلبخند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)