تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

خاطره تولدت

1392/10/29 22:15
نویسنده : مامانی
1,448 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه سی آذر ماه مصادف با شب یلدا برای خرید میوه و آجیل با داداش علی بیرون رفتیم و پس از خرید کلی میوه از سه طبقه بالا اومدم و برای شب یلدا به پختن شام (سبزی پلو با ماهی) درست کردن ژله و تزیین هندونه و ... پرداختم، داداش علی هم خوابید...

همه کارها انجام شده بود... علی از خواب بیدار شده بود و بیحال بود و میگفت گلوم درد میکنه، دست به سرش کردم دیدم تب داره.. سریع دست و پاش رو شستم و بهش استامینوفن دادم کمی تبش پایین اومد... بابا مهدی هم  از سر کار اومد.. با همدیگه شام خوردیم و دور سفره یلدا نشستیم.. همیشه بعد از غذا خوردنم تکون میخوردی.. اما بعد از شام دراز کشیدم دیدم تکون نمی خوری... میوه خوردم تکون نخوردی... کمی کیک خوردم یک تکونهای ریزی خوردی و خیال من راحت شد..

یکشنبه اول دیماه بعد از بیدار شدن از خواب شیر شیرین شده با کیک خوردم تکون نخوردی... کلی آبمیوه و شکلات خوردم تکون نخوردی... نگران حالت بودم... از طرفی هم علی جونی سرمای شدیدی خورده بود و تبش پایین نمی اومد... مجبور بودم بغلش کنم و مدام پاشویه اش بدم... دوتاگلهای زندگیم حالشون خوب نبود.. استرس بدی داشتم... مدام گریه می کردم و سلامتی جفتتون رو از خدا می خواستم... ساعتها نمی گذشت... با دوستان نی نی سایت که صحبت کردم هر روشی برای تکون خوردنت رو امتحان کردم اما بی فایده بود تا اینکه تصمیم گرفتم به اصرار دوستان عزیز نی نی سایت دکتر برم...

به بابا مهدی زنگ زدم و جریان رو گفتم ... گفت برای داداش علی وقت دکتر بگیرم بعد از دکتر علی هم به بیمارستان برای چکاپ بریم..

ساعت 8 به مطب دکتر رسیدیم و بعد از کلی معطلی ساعت نه و نیم وقتمون شد .. علی رو دکتر معاینه کرد  و دارو داد.. علی همچنان بیحال بود...ساعت ده به بیمارستان میرزا کوچک خان رسیدیم.. برای معاینه به اورژانس رفتم و بعد از دو ساعت تست نوار قلب جنین و گوش کردن صدای قلب جنین کاهش حرکات جنین رو تشخیص دادند و از من خواستند که بستری بشم .. دخمل گلم من به خاطر داداشی رضایت شخصی دادم و اون شب بیمارستان نموندم... دکتر برام سونو نوشت که خیالمون راحت بشه .. وقتی به سونوگرافی مراجعه کردیم حدود 50 نفر جلوی ما بودند... بنابراین ساعت یک نیمه شب به خانه با کلی استرس و نگرانی برگشتیم..

دوشنبه دوم دیماه با صدای زنگ درب منزل از خواب بیدار شدیم... برامون به مناسبت اربعین حسینی حلیم آورده بودند... حلیم رو با کلی شکر شیرین کردم و خوردم اما باز هم تکون نخوردی... و من باز هم نگران شدم... خاله ساقی اس ام اس داد تا از حالمون باخبر بشه که جریان رو بهش گفتم... اون هم دل نگران شد و ازم خواهش و التماس که به بیمارستان برم.... خودم هم دلنگرانیم دو صد چندان شده بود بنابراین اول به دکترم زنگ زدم و ازش راهنمایی خواستم... و پس از صحبت با دکتر مهربونم ساک بیمارستان گل دخملم رو جمع کردم و راهی بیمارستان شدیم...علی هم که حال عمومی خوبی نداشت و به خاطر سرماخوردگیش کاملا بی اشتها شده بوذ رو به مادر جون سپردیم ..

ساعت 12 ظهر به بیمارستان رسیدیم و با راهنمایی پزشکم به اورژانس رفتم و بعد از چک کردن صدای قلب و معاینه بهم گفت دهانه رحمت یک سانت باز شده (اما من دردی نداشتم) و باید بستری بشی...بنابراین بابا مهدی رفت دنبال تشکیل پرونده و تماس با دکترم و خرید وسایلی که مورد نیاز بود... من هم به مامان پروین و خاله ساقی و خاله سیما خبر دادم که داری به دنیا میایی.. مامان پروین پشت تلفن به گریه ایستاد و نگرانم بود..همون روز از کرمان راهی تهران شد..

ساعت 3 بعد از ظهر وارد محوطه اتاق عمل شدم و پس از تعویض لباس حدود نیم ساعت معطل شدم... بعد کنار خانم هایی که میخواستند طبیعی زایمان کنند بستریم کردند و بهم سرم و سوند وصل کردند.. دو بار هم با اینکه میدونستند سزارینی هستم معاینه ام کردند که درد وحشتناکی داشت... با جیغ زدن خانم ها استرس منم زیاد شده بود.. تقریبا ساعت یک ربع به پنج وارد اتاق عمل شدم و با دیدن دکترم و صحبت هاش آروم شدم... بعد دکتر بیهوشی اومد و از کمر بیحسم کرد و بعد پارچه سبزی جلوم کشیدند... چند لحظه بعد حس کردم دارند چیزی رو به زور از وجودم بیرون میکشند و بعد صدای خر خر کردن چیزی اومد و به دنبال آن صدای گریه دخملم رو شنیدممممممممم... وای که عاشق آهنگ صداش شدم و برای چند لحظه نشونم دادند و بردنش... بعد من رو به ریکاوری منتقل کردند و دردهام کم کم شروع شد... بعد از تعویض شیفت که ساعت 7 بود پرسنل ریکاوری بهم آمپول زد که دردم آروم شد و ساعت 8 به بخش منتقل شدم...

بابا مهدی و خاله سیما پشت در اتاق عمل منتظرم بودند و به محض دیدن من خوشحال شدند... تا ساعت 10 شب خاله سیما پیشم بود... بعد خاله ساقی اومد پیشم و به علت اینکه آرتمیس جونی گریه میکرد و شیر میخواست ساعت 3 نیمه شب خاله ساقی به منزل رفت و خاله فروز پیشم موند... فردا صبح خاله سیما و مامان پروین که تازه از راه رسیده بود در کنارم ماندند...( با اینکه اتاق خصوصی بود اجازه ندادند بابا مهدی پیشم بمونه)

 

بنابراین دخمل طلای مامان... روز دوم اولین ماه زمستون ساعت 5 بعد از ظهر در بیمارستان میلاد تهران با وزن 2970 و قد 50 سانت توسط دستان پر مهر خانم دکتر عمید چشم به جهان گشود.. از دکترم به خاطر تمامی زحمتاش تشکر و قدردانی میکنملبخندقلب

 

قلبتبسم کوچولوی من 3 ساعت بعد از تولدقلب

 

تبسم 1

تبسم 2

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان پارسا
1 بهمن 92 11:49
قدم نو رسیده مبارک سپیده جون ایشاء الله که همیشه خوش و خرّم باشید.
فرزانه
1 بهمن 92 11:50
ای جانم قدمش مبارککک عزیزممم
مامان پرنیان
1 بهمن 92 11:51
اي جانم تبريك مي گم خانومي قدم نورسيده مبارك و پرخير و بركت
گلی
1 بهمن 92 11:53
سلام عزیزم. خوبی؟ النا هم 2 دی به دنیا اومد. چه جالب. انشاا... صد شالگی دخملت رو ببینی و قدمش برات پر از خیر و برکت باشه
مامان نی نی نخودی.شیما
1 بهمن 92 11:57
سلام سپید جونم ...قدم نو رسیده مبارک ببخشید که دیر تبریک گفتم اخه تازه فهمیدم گوشیم هم داغونه نمیشد پیام بدم .خوبی دخمل خوبه؟///من هنوز نزاییدم 39 هفته ام بوووووووووووس واسه تو پسری و دخملی
مرجان
2 بهمن 92 8:33
قدم نو رسیده مبارک ، ایشاله همیشه سلامت باشه. به نظرم تبسم خیلی شبیه علی جوونیه ، خدا هر دوتاشونو حفظ کنه. تمام مطالبی که گذاشته بودی به حدی زیبا نوشته بودی که اشکم دراومد ، پر از احساس بود. خوش به حال بچه هات که مادر به این خوبی و مهربونی دارن.
معصـومـﮧ
5 بهمن 92 23:20
تولدت مباررررررررررررررررک نانازی من از طرفدار پروپاقرص این دخملم چون در روز بزرگی به دنیا اومده ف روز تولد من!