تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

نی نی پارتی 3

روز دوشنبه مورخ 24 شهریور ماه به مهمونی جشن دندونی سوفیا سادات عزیزم دعوت شده بودیم... این مهمونی قرار بود زودتر از این موقع برقرار بشه اما عاطفه جون منتظر ما شده بود که از کرمان برگردیم... در این مهمونی خاله فروز هم همراهمون بود چون در مهمونیهای گذشته که تبسم کوچکتر بود به کمک نیاز داشتم و خاله مهربونم کمک حالم بود ... دوستام عاشق  مهربونی های  خاله فروز شدند و  این دفعه خودش رو  دعوت کرده بودند... موقع رفتن با مترو رفتیم و خاله فروز و آیسان و دو تا جوجه هاش هم در مترو به ما ملحق شدند بعد ایستگاه صادقیه پیاده شدیم و تا در خونشون دربست گرفتیم... موقع برگشت هم محدثه جون (خواهر عاطفه جون) ما رو خونه خاله فروز رسوند......
26 شهريور 1393

چهارمین عروسی

قشنگ مامان برای بار چهارم در تاریخ شنبه پانزده شهریور ماه به عروسی رفتیم عروسی نوه خاله مادر جون (علی عظیمی و فرزانه جون )بود.. چون روز اول هفته بود ما مجبور شدیم با خانواده بابا مهدی به عروسی بریم و بابا از سرکار مستقیم به عروسی بیاد ... اما این دفعه مثل دفعه های قبل آروم نبودی.. ماشاالله وروجک شده بودی.. به همه چیز دست میزدی.. کیک های روی میز رو برمیداشتی و توی دهن کوچولوت میزاشتی و مدام هم بغل میخواستی... پایین سالن عروسی,  سالن آتلیه بود به همراه بابا تصمیم گرفتیم که عکس بگیریم... به هزار بدبختی فقط تونستیم یک عکس چهار نفره بگیریم.. و اصلا نزاشتی ازت عکس تکی بگیریم.. آخه همش میخواستی شیطونی کنی وروجکم.. ...
19 شهريور 1393

عکسهای شش تا هشت ماهگی دخملی

  گل من... ماه من چقدر زود داری بزرگ میشی.. عاشق پیشرفتهای روزانه ات هستم.. هر روز با یک کار جدید ذوق زده ام میکنی و تمام کارهات من رو یاد این دوران داداش علی میندازه.. عاشق جفتتون هستم فرشته های من..   سلام به همه     دخملک هفت ماهه در خوابی عمیق     عاشق خوردن ریشه های فرشی       البته همیشه همه چیز رو با دهنت تست میکنی     قربون اون نگاه و جذبه ات بشم     وقتی میرم سراغ مداد رنگیهای داداشی و صورتم رو نقاشی میکنم       مسابقه چهار دست و پ...
16 شهريور 1393

ماهگرد هشتم

دل من ، دلبرکم هشت ماه شده... تبسمم رسماً وروجکی شده که یک لحظه آروم و قرار نداره .. مرتب در حال ایستادن هست... کل خونه رو مثل برق با چهار دست و پا میره و هر جایی مثل مبل.. میز.. دیوار.. آدم ها رو میگیره و بلند میشه و با کمک اونها چند قدمی میره.. قبلا موقع ایستادن می افتادی اما حالا یاد گرفتی خودت موقعی که ایستادی بشینی ... فقط و فقط یک دونه دست میزنی.. مرتب سق میزنی و نانای میکنی... خلاصه این روزها روزهایی شده که دوست دارم متوقف بشه و از بودن با کارات و شیرین کاریهای این سنت لذت ببرم اما نمیشه باید بزرگ بشی و و مراحل رشدت رو یکی پس از دیگری بگذرونی ... درست سر هشت ماهگی چهار تا دندون نیش و پیش سمت بالا با هم در امدند.. اول نیش و پیش سمت را...
14 شهريور 1393

هایپرسان

جمعه 17 مرداد به همراه مادر جون و خاله معصومه بابا به هایپرسان رفتیم... قصد خرید آنچنانی نداشتیم اما چون خاله معصومه تا حالا اونجا روندیده بود رفتیم... تبسم هم توی سبد خرید نشسته بود و همه جا رو کنجکاوانه نگاه میکرد..     ...
18 مرداد 1393

تولد خاله فروز

تولد خاله فروز خاله مهربون ما 25 مرداد بود اما به دلیل اینکه قصد سفر به کرمان رو داشتم با خاله سیما هماهنگ کردیم و تولد خاله رو ده روز جلوتر و چهارشنبه 15 مرداد گرفتیم... البته خاله سیما همگی  رو به رستوران .... واقع در قیطریه دعوت کرده بود.. کلی به همگی خوش گذشت.. رستوران در فضای باز بود و کلی سرسره و تاب داشت و داداش علی کلی بازی کرد   خاله سیما و تبسم جونی   خاله فروز و تبسمم مامانی و علی جونی ...
17 مرداد 1393

تبسم در مهد داداش علی

روز 15 مرداد ماه برای عکس انداختن از علی و دوستاش به همراه دخملی به مهد جهار فصل رفتیم... تبسمم از اینکه اونجا پر از بچه بود کلی ذوق کردی.. همش دنبال بچه ها راه افتاده بودی و این طرف و اون طرف میرفتی.. از اینکه اونجا همه چیز رنگی رنگی و پر از بچه و شادی بود کلی خوشحال شدی... منم با خیال راحت تو کلاس داداش علی گذاشتمت و به همه جای مهد برای عکس انداختن رفتم... بچه های مهد هم از اینکه یک بچه به کوچیکی تو اونجا بود کلی ذوق کردند و همه دورت جمع شدند...  علی هم با افتخار به همه میگفت ولش کنین داداش خودمه  البته منظورش آبجیه         ...
15 مرداد 1393

عید فطر.. خمین.. سومین عروسی

سه شنبه هفتم مرداد  روز عید فطر و مصادف با  اولین عید بعد از فوت عمو سعید بود که ما به همراه خانواده بابایی برای عرض تسلیت و عید بر به منزل عمو رفتیم... حدودا یک ساعتی آنجا ماندیم و پس از برگشت و صرف ناهار و کمی استراحت وسایلامون رو جمع کردیم و حدود ساعت هفت شب با مادر جون و عمه ها راهی خمین شدیم.. حدود ساعت 12 رسیدیم و همه مشغول کار (آماده کردن منزل آقا سعید)  بودند و تازه سفره شام را انداختند...   مادر جون و تبسم و مهر آسا چهارشنبه هشتم مرداد روز حنابندان بود...حدود ساعت ده صبح من و بچه ها به همراه خاله معصومه و شکوفه (دختر خاله بابا) .. مریم خانم و بچه هاش (زن پسر خاله بابا) و زندایی مهین بر...
13 مرداد 1393

قالب دست و پای کوچولوت

عزیزدلم همیشه دوست داشتم یکجوری بتونم کوچیک بودن دست و پات رو در آینده بهت نشون بدم.. این فکر از زمان باردار شدن علی تو ذهنم بود اما هیچ وقت موفق نشدم برای داداشیت تهیه کنم تا اینکه یک روز با دختر عمه بابا مهدی صحبت میکردیم که اون هم دوست داشت از دست و پای پسر کوچولوش قالب گیری کنه تا اینکه قرار گذاشتیم  هر کی هر جا دید برای اون یکی تهیه کنه.. که ناهید جون تونسته بود از بیمارستان صارم قالب دست و پا بخره که یکی هم برای من خرید.. دست گلش درد نکنه بنابراین روز دوم مرداد به خونه مادر جون برای افطاری دعوت شده بودیم و از آنجایی که میدونستم ناهید جونم در این مهمونی هست بنابراین قالب رو بردم که با تجربه ناهید جون یک قالب دست و پای خوشگل ...
6 مرداد 1393