تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

تبسم و سرماخوردگی

بعد از برگشتن از پارک پلیس ... تبسم هم چندان حال خوشی نداشت.. اما حالش به اندازه داداش علی بد نبود... فردا صبح عطسه ها و سرفه های شدید تبسم جونی شروع شد.. و دلواپسی های من مادر اوج گرفت... وقتی دست تنها و بدون کمک دو تا بچه هام مریض شده بود تازه معنی مادر بودن رو فهمیدم.. بیشتر معنی تنهایی و دور از خانواده بودن رو فهمیدم... عصر شنبه بیست اردیبهشت هر دو تا جوجه هام رو دکتر بردم.. دکتر بعد از معاینه تبسم جونی گفت ریه آسم آلرپیک داره که باید خیلی مراقبش باشم و نزارم سرما بخوره... بعد از چند روز عطسه ها و آبریزش بینی تبسم خوب شد اما سرفه هاش تشدید شد و خس خس سینه اش بیشتر میشد.. دکتر آنتی بیوتیکش رو عوض کرد .. اما تبسم اصلا دارو نمیخورد.. به زو...
23 ارديبهشت 1393

پارک پلیس

جمعه مورخ 19 اردیبهشت 93 به دعوت منیره جون (دختر دایی بابا) به پارک پلیس رفتیم... حدود 50 نفر مهمون دعوت کرده بود... یک سفره بزرگ توی پارک پهن شده بود که هر کی رد میشد نگاه میکرد... ناهار زرشک پلو و شوید باقالی پلو با مرغ درست کرده بود.. خلاصه کلی زحمت کشیده بود.. مهمونداری اونم تو پارک اونم با این همه جمعیت کار خیلی سختی بود.. تبسم هم که مثل همیشه خانم بود و اصلا اذیت نکرد از مهرنوش جون (همسر پسر دایی بابا) خواهش کردیم که صندلی ماشین مهرآسا (دخترش) رو برای تبسم بیاره... همش تبسم تو صندلی ماشین بود.. گهگاهی بیدار بود و میخندید و گهگاهی هم میخوابید... در کل عصر جمعه خوبی رقم خورد و حدود ساعت 7 عصر  برای عیادت عمو سعید بابا مهدی به بیما...
22 ارديبهشت 1393

قم اردیبهشت 93

ظهر دوشنبه 15 اردیبهشت عمه عاطفه و دختر عمه های بابا مهدی (خدیجه جون و ناهید جون) و دختر عمو بابا (زهرا جون) برای ناهار به منزلمون امدند.. اما کسی حال درست و حسابی نداشت.. عمه عاطفه چند روز قبل برای دیدن داداش سعیدش که حال خوشی نداشت از قم امده بود .. تازه به منزل ما رسیده بودند که همون لحظه از بیمارستان به زهرا جون خبر دادند که بابات سرطان داره و زهرای عزیز گریه کنان بدون اینکه حتی یک لیوان آب بخوره سریع به بیمارستان رفت.. عمه عاطفه هم که قصد داشت به قم برگرده و چند روز دیگه برای عیادت عمو سعید به تهران بیاد به ما اصرار کرد که همراهش به قم برویم بعد از کسب اجازه از بابا مهدی به همراه عمه جون راهی قم شدیم... ساعت 9 و نیم شب به قم ر...
17 ارديبهشت 1393

کاشان اردیبهشت 93

پنجشنبه مورخ 11 اردیبهشت به همراه حمیده جون و همسرش (دختر دایی بابا)  و رضوان جون و همسرش (دختر خاله حمیده جون)  برای دیدن گلاب گیری قمصر کاشان ساعت دو بعد از ظهر از تهران راهی کاشان شدیم...در بین راه دخمل گلی خیلی خانم بود و همش لالا کرد ساعت حدود 4 به قم رسیدیم و در یک پارک ناهار  الویه (حمیده جون درست کرده بود ) و کتلت (خودم درست کرده بودم ) خوردیم و پس از خواندن نماز به سمت کاشان حرکت کردیم در بین راه تبسم خیلی آرام و ساکت بود..گهگاهی چرتی میزد و دوباره با خنده بیدار میشد  ساعت پنج بعد از ظهر به کاشان رسیدیم و برای دیدن باغ فین و حمام فین کاشان رفتیم...داخل حمام فین خیلی گرم بود و شما هم گرسنه شده بودی.. به س...
14 ارديبهشت 1393

واکسن چهار ماهگی

دل نگرانی های یک مادر همیشه وجود دارد و این دل نگرانی زمانی شدت میگیره که قرار دخمل کوچولوی چهار ماه واکسن بزنه .. بیشتر دلواپس اینم که تب نکنه، درد نکشه و اذیت نشه اما چون به خاطر سلامتیش لازمه کمی آرام میگیرم.. دخمل گلم واکسن چهار ماهگیت رو با چهار روز تاخیر به علت تولد داداشی در روز شش اردیبهشت زدیم.. همون لحظه که بهت واکسن زدند چنان گریه ای کردی که دلم آتیش گرفت اما همین که در آغوشم گرفتمت آروم شدی و روی شانه ام تا منزل خوابیدی و چند ساعت بعد تب کردی و مرتب ناله میکردی اما مرتب بهت قطه استامینوفن میدادم و تبت قلبل کنترل بود و بعد از چند روز حالت کاملا خوب شد... اما چون داداش علی موقع زدن واکسن همراهمون بود همش ناراحت خواهر کو...
9 ارديبهشت 1393

تولد داداش جونی

روز چهار ادیبهشت تولد داداش جونم (علی) بود.. مامانی هم کلی از همسن های من رو برای تولد داداشی دعوت کرده بود.. کلی نینی چهار ماه خوشگل... مامانی چون مرتب کار داشت من در تولد داداشی  همش دست این و اون بودم .. البته خیلی دختر خوبی بودم و تا جایی که تونستم خوابیدم که مامانی به کاراش برسه... منم مثل داداشی لباس زنبوری پوشیده بودم که خاله فروز مهربون برام دوخته بود... خلاصه تولد داداشی خیلی خیلی خوب برگزار شد..   خودمم... زنبور کوچولو   داداش جونم   مهمونهای کوچولوی تولد داداشی     اینم عکس که همش تو بغل دیگران لالا بودم و نتونستم با دوستام عکس دسته جمعی بگیر...
6 ارديبهشت 1393

ماهگرد چهارم

دلبرکم چهار ماهه شد...........اگر چه عاشق دوران نوزادی هستم  ولی مهر مادری انگار می تواند همگام شود با رشد بچه ها............لبخند هایت که از دو ماهگی اغاز شده و حالا قهقهه میزنی دیگر نهایت ذوق مادرانه ام است......تو  هم عاشق اینی که بشینم باهات حرف بزنم تو هم  در جواب یا برام بخندی یا با آغون گفتنات جوابم رو  بدی ........ اینقدر خنده هایت  دلنشین هست که  دلم می خواهد همیشه در کنارت بمانم  و تو برایم بخندی ...... کاملا من مادر رو میشناسی و در آغوشم آرام میگیری... وقتی از کنارت بلند میشم با چشمهای نازت دنبالم میکنی و وقتی که دیگه در دیدت نیستم گریه میکنی.... داداش علی کلی روزها با تو سرگرم میشه.... برایت ش...
5 ارديبهشت 1393

اراک

چهل روز از نبودت میگذرد و این نبودن چه سخت هست  چهل روز با تمام غم و اندوهش گذشت    به مناسبت چهلمین روز درگذشت جانگذار دایی محمد باقر عزیزمان (دایی بابا مهدی) مجلس ختمی در اراک برگزار میشد که خانواده ما به همراه مادر جون و عمه زینب ساعت 12 ظهر روز پنجشنبه 28 فروردین ماه راهی اراک شدیم... در راه مادر جون ساندویچ الویه آورده بود  که برای ناهار خوردیم ساعت حدود 3 به اراک رسیدیم و همه اماده شدند و به مسجد رفتند اما چون شما لالا بودی  و تو خونه کسی نبود ما ناچارا خونه موندیم تا اینکه کم کم همه افراد از مسجد برگشتند و مثل عروسک همه بغلت میکردند و دست به دست می چرخیدی ..ماشاالله خوش خنده هم هستی همه دوس...
31 فروردين 1393

اولین بازار رفتن

دخمل قشنگم برای اولین بار روز شنبه 23 فروردین ماه به بازار بزرگ تهران برای خرید وسایل تولد داداش علی رفتیم (علی جونی پیش عمه زینب و مادر جون بود) .. البته خاله فروز هم همراهیمان کرد... ساعت 11 قبل از ظهر به  بازار بزرگ رسیدیم  و کلی در بازار چرخیدیم  و بعد از اونجا به مولوی رفتیم و تا ساعت حدود شش آنجا بودیم.. هم شما و هم من کلی خسته شدیم.. آخه همش بغلم بودی.... و مجبور میشدم هی این دست و اون دستت کنم.. چندین بار تو مغازه ها تو بازار نشستم و بهت شیر دادم... همین که امدیم از بازار با مترو به مولوی بریم.. شما پی پی کردی و برای اینکه اذیت نشی... تو ایستگاه مترو پلاستیک پهن کردم و روش پتو انداختم و خاله ام هم اطرافم رو پوشوند تا ...
28 فروردين 1393

ماهگرد سوم

دخترکم سه ماهه شد   سه ماهه که  حضور گرم و شیرینت روشنایی بخش خونمون شده هیچ وقت فکر نمیکردم دختر دار  شدن حس به این زیبایی رو همراه خودش داشته باشه... دخترکم انشاالله روزی خودت مادر میشی و این حس زیبا و وصف نشدنی رو تجربه میکنی روز دوم فروردین سه ماهه شدی که ما برای عید دیدنی خونه عمه سمیره بابا رفته بودیم.. به اصرار من عمه سمیره میخواست برات سورمه بزنه که یهو زدی زیر گریه... همین که برات تو اون حالت سورمه زد خوابیدی... خیلی صحنه جالبی بود.. در اوج گریه با کشیدن سورمه آروم شدی و خوابیدی..   دوست دارم دخمل قشنگمم     قبل از اینکه به سفر بریم برای قد و وزنت به مر...
17 فروردين 1393