تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

سومین سفر کرمان

دخمل نازم از وقتی به دنیا امدی سه دفعه به زادگاه مامانی رفتی.. وقتی به کرمان میرم و با روی گشوده و پر از مهر مامان و بابام روبه رو میشم انگار وارد بهشت شدم.. خدا انشاالله همیشه تن پدر و مادر عزیزم سالم باشه... اما از جریان سفر بگم.... سفر یهویی... سفری که بابا مهدی یهو گفت پاشید راه بیفتیم بریم... سفری که واقعا برام خوشایند بود با اینکه کلی برنامه هام رو بهم میریخت از جمله وقت آتلیه.. تولد سارینا.. قرار بود تولد دخملی هم 5 دی بگیرم که متاسفانه کنسل شد..... پنجشنبه 27 آذر ماه بود ... صبح من برای عصب کشی دندان به دندانپزشکی رفتم و بابا مهدی پیش دو تا فرشته هام موند..حدودا ساعت دوازده و نیم ظهر بود که به خونه برگشتم و بابا همون موقع بیرون...
6 دی 1393
1094 20 10 ادامه مطلب

اولین چادر

دختر قشنگم برای اولین بار روز اربعین چادر سرت کردی... چادری رو که مادر جون پارچه اش رو برای روز دختر بهت هدیه داده بود و خاله فروز عزیز برایت دوخته بود.. اما اصلا سرت نکرده بودی تا اینکه روز اربعین داشتم کمدت رو مرتب میکردم که چشمم به چادرت خورد و سرت کردم و بابا مهدی رو صدا کردم که ببینتت که چقدر ناز شدی.. بابا هم کلی ذوق کرد و با موبایلش کلی ازت عکس گرفت...     قربونت برم که با چادر شبیه خانم جلسه ای ها شدی                 عزیزمی..  فرشته ی خونمی عاشقتمممممممم خدا حافظ و نگهد...
23 آذر 1393
1178 18 21 ادامه مطلب

روزمره های دخملی در آستانه یکسالگی

گل همیشه نازم وقتی که فکر میکنم و در اطرافم دقت میکنم میبینم کارهایی که انجام میدهی و ما اسمش رو شیطنت میزاریم در نهاد همه کوچولوهایی که همنسن تو هستند کم و بیش وجود دارد تا بتونند دنیای کوچیک اطرافشون رو کشف کنند و این هم مرحله ای از رشدتونه که باید بهش بها داده بشه  مثلا دوست داری در همه کشوها و کابینت ها رو باز کنی و وسایلش رو بیرون بریزی یا اینکه دوست داری با سیم و شارژر موبایل بازی کنی یا اینکه علاقه داری اسباب بازیها رو بهم بریزی و هر کدوم رو با دهنت تست کنی... عزیزم  با این کارها موقعیت ذذذذذذذررررررررهات رو کشف و درک میکنی.... خوشحالم برای این کشف و درک...   خدایا به خاطر لمس تمام این لحظات شیرین دخترم تو ...
14 آذر 1393

عکسهای ده تا یازده ماهگی

شیرین ترینم مدام دوربین به دستمه و دارم تک تک لحظاتت رو ثبت میکنم...این روزها خیلی خواستنی تر شدی... این روزها رو دوست دارم.. این روزها داره به سرعت سپری میشه و تنها این عکسها و خاطرات هستند که ثبت میشه و میمونه... دوستت دارم دخمل نازم   خیلی دوست داشتی سوار دوچرخه دادا علی بشی که شدی     اینجا تازه میخواستی قدم برداری.. اوایل ده ماهگی     باغ وحش (اردوی مهد دادا علی) تبسم و تمساح یهویی     اصلا پستونک نمیخوری اما رفتی از تو اسباب بازیها پیدا کردی و دهنت گذاشتی     عاشق اینطور نشستنتم داری نو...
8 آذر 1393

ماهگرد یازدهم

ماه پاره ی من یازده ماه شد... این آخرین ماهگرده .. دخملم داره یک ساله میشه.. باورم نمیشه چقدر زود گذشت.. دخترک یازده ماه من کامل راه میره اما خیلی محتاطانه... بهش میگم دست بده دستش رو میاره جلو .. بابا مهدی بهش سلام نظامی یاد داده تا بابا از بیرون میاد دستش رو میبره کنار سرش و ددا (سلام) میگه... روز به روز که میگذره شیطون تر میشی... قبلا خیلی آروم بودی اما الان کمی زورگو شدی و اگه چیزی بخواهی بهت ندیم چنان اشکی میریزی که دل سنگ آب میشه... با غذا خوردنت مکافات دارم .. صبح ها اصلا میل به غذا و صبحانه نداری... عصر به بعد کمی سوپ اونم حتما با ماست میخوری... اما مدام به من چسبیدی.. جایی میریم تا از کنارت بلند میشم کلی اشک میریزی... اما من عاشق ا...
2 آذر 1393
2340 26 12 ادامه مطلب

اولین قدمهای دخترم

گامهای کوچکت را محکمتر بردار نازنین دخترم که بی شک فردا روز باید با این قدمها از پی مشکلات کوچک و بزرگ رد بشی.. استوار باش همچون کوه... نکند که یک وقت بلرزی و بایستی و فرو بریزی...   چند روزی هست که با پاهای کوچکت تمرین راه رفتن و تاتی تاتی میکنی .. تمرین ایستادن و چند قدمی رفتن و دوباره به زمین خوردن ... کودکم وقتی بزرگ شدی این لحظات رو به یاد بیار که هر وقت زمین میخوردی باز هم با شور و اشتیاق و مصمم تر از دفعه قبل بلند میشدی و ادامه میدادی ... هر قدمی که برمیداری نگاهت با نگاهمان گره میخوره و منتظر تشویقی و ما با ذوق و لذت  کودکمان را تشویق میکنیم و او نیز با قدمهای لرزان اما پر از امید به سمتان می آید ... دیدن لحظات با...
25 آبان 1393
5464 21 10 ادامه مطلب

دست نوشته

می نویسم از حضورت می نویسم از روزهایت می نویسم از شیطنت هایت می نویسم از شیرین کاریهایت می نویسم از بهترین روزهای با ما بودنت می نویسم از روزهایی که شادیم رو چندین برابر کردی می نویسم از روزهایی که سخت بودند و نمی خواهم دوباره تکرار شوند   دوست دارم تمام لحظات و خاطراتت رو برایت ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی از خوندنشون لذت ببری و بدونی که چقدر برای ما عزیزی.. چقدر وجودت آرامش بهمون داده... ممنون که هستی..   خاطره 1: یک روز داداش علی تب داشت و برده بودمش داخل دستشویی که پاشویه اش بدم.. وقتی اومدم داخل هال دیدم نیستی.. همه جا دنبالت گشتم.. از این اتاق به اون اتاق.. آشپزخونه و ...
22 آبان 1393