تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

کاشان اردیبهشت 93

پنجشنبه مورخ 11 اردیبهشت به همراه حمیده جون و همسرش (دختر دایی بابا)  و رضوان جون و همسرش (دختر خاله حمیده جون)  برای دیدن گلاب گیری قمصر کاشان ساعت دو بعد از ظهر از تهران راهی کاشان شدیم...در بین راه دخمل گلی خیلی خانم بود و همش لالا کرد ساعت حدود 4 به قم رسیدیم و در یک پارک ناهار  الویه (حمیده جون درست کرده بود ) و کتلت (خودم درست کرده بودم ) خوردیم و پس از خواندن نماز به سمت کاشان حرکت کردیم در بین راه تبسم خیلی آرام و ساکت بود..گهگاهی چرتی میزد و دوباره با خنده بیدار میشد  ساعت پنج بعد از ظهر به کاشان رسیدیم و برای دیدن باغ فین و حمام فین کاشان رفتیم...داخل حمام فین خیلی گرم بود و شما هم گرسنه شده بودی.. به س...
14 ارديبهشت 1393

واکسن چهار ماهگی

دل نگرانی های یک مادر همیشه وجود دارد و این دل نگرانی زمانی شدت میگیره که قرار دخمل کوچولوی چهار ماه واکسن بزنه .. بیشتر دلواپس اینم که تب نکنه، درد نکشه و اذیت نشه اما چون به خاطر سلامتیش لازمه کمی آرام میگیرم.. دخمل گلم واکسن چهار ماهگیت رو با چهار روز تاخیر به علت تولد داداشی در روز شش اردیبهشت زدیم.. همون لحظه که بهت واکسن زدند چنان گریه ای کردی که دلم آتیش گرفت اما همین که در آغوشم گرفتمت آروم شدی و روی شانه ام تا منزل خوابیدی و چند ساعت بعد تب کردی و مرتب ناله میکردی اما مرتب بهت قطه استامینوفن میدادم و تبت قلبل کنترل بود و بعد از چند روز حالت کاملا خوب شد... اما چون داداش علی موقع زدن واکسن همراهمون بود همش ناراحت خواهر کو...
9 ارديبهشت 1393

تولد داداش جونی

روز چهار ادیبهشت تولد داداش جونم (علی) بود.. مامانی هم کلی از همسن های من رو برای تولد داداشی دعوت کرده بود.. کلی نینی چهار ماه خوشگل... مامانی چون مرتب کار داشت من در تولد داداشی  همش دست این و اون بودم .. البته خیلی دختر خوبی بودم و تا جایی که تونستم خوابیدم که مامانی به کاراش برسه... منم مثل داداشی لباس زنبوری پوشیده بودم که خاله فروز مهربون برام دوخته بود... خلاصه تولد داداشی خیلی خیلی خوب برگزار شد..   خودمم... زنبور کوچولو   داداش جونم   مهمونهای کوچولوی تولد داداشی     اینم عکس که همش تو بغل دیگران لالا بودم و نتونستم با دوستام عکس دسته جمعی بگیر...
6 ارديبهشت 1393

ماهگرد چهارم

دلبرکم چهار ماهه شد...........اگر چه عاشق دوران نوزادی هستم  ولی مهر مادری انگار می تواند همگام شود با رشد بچه ها............لبخند هایت که از دو ماهگی اغاز شده و حالا قهقهه میزنی دیگر نهایت ذوق مادرانه ام است......تو  هم عاشق اینی که بشینم باهات حرف بزنم تو هم  در جواب یا برام بخندی یا با آغون گفتنات جوابم رو  بدی ........ اینقدر خنده هایت  دلنشین هست که  دلم می خواهد همیشه در کنارت بمانم  و تو برایم بخندی ...... کاملا من مادر رو میشناسی و در آغوشم آرام میگیری... وقتی از کنارت بلند میشم با چشمهای نازت دنبالم میکنی و وقتی که دیگه در دیدت نیستم گریه میکنی.... داداش علی کلی روزها با تو سرگرم میشه.... برایت ش...
5 ارديبهشت 1393

اراک

چهل روز از نبودت میگذرد و این نبودن چه سخت هست  چهل روز با تمام غم و اندوهش گذشت    به مناسبت چهلمین روز درگذشت جانگذار دایی محمد باقر عزیزمان (دایی بابا مهدی) مجلس ختمی در اراک برگزار میشد که خانواده ما به همراه مادر جون و عمه زینب ساعت 12 ظهر روز پنجشنبه 28 فروردین ماه راهی اراک شدیم... در راه مادر جون ساندویچ الویه آورده بود  که برای ناهار خوردیم ساعت حدود 3 به اراک رسیدیم و همه اماده شدند و به مسجد رفتند اما چون شما لالا بودی  و تو خونه کسی نبود ما ناچارا خونه موندیم تا اینکه کم کم همه افراد از مسجد برگشتند و مثل عروسک همه بغلت میکردند و دست به دست می چرخیدی ..ماشاالله خوش خنده هم هستی همه دوس...
31 فروردين 1393

اولین بازار رفتن

دخمل قشنگم برای اولین بار روز شنبه 23 فروردین ماه به بازار بزرگ تهران برای خرید وسایل تولد داداش علی رفتیم (علی جونی پیش عمه زینب و مادر جون بود) .. البته خاله فروز هم همراهیمان کرد... ساعت 11 قبل از ظهر به  بازار بزرگ رسیدیم  و کلی در بازار چرخیدیم  و بعد از اونجا به مولوی رفتیم و تا ساعت حدود شش آنجا بودیم.. هم شما و هم من کلی خسته شدیم.. آخه همش بغلم بودی.... و مجبور میشدم هی این دست و اون دستت کنم.. چندین بار تو مغازه ها تو بازار نشستم و بهت شیر دادم... همین که امدیم از بازار با مترو به مولوی بریم.. شما پی پی کردی و برای اینکه اذیت نشی... تو ایستگاه مترو پلاستیک پهن کردم و روش پتو انداختم و خاله ام هم اطرافم رو پوشوند تا ...
28 فروردين 1393

ماهگرد سوم

دخترکم سه ماهه شد   سه ماهه که  حضور گرم و شیرینت روشنایی بخش خونمون شده هیچ وقت فکر نمیکردم دختر دار  شدن حس به این زیبایی رو همراه خودش داشته باشه... دخترکم انشاالله روزی خودت مادر میشی و این حس زیبا و وصف نشدنی رو تجربه میکنی روز دوم فروردین سه ماهه شدی که ما برای عید دیدنی خونه عمه سمیره بابا رفته بودیم.. به اصرار من عمه سمیره میخواست برات سورمه بزنه که یهو زدی زیر گریه... همین که برات تو اون حالت سورمه زد خوابیدی... خیلی صحنه جالبی بود.. در اوج گریه با کشیدن سورمه آروم شدی و خوابیدی..   دوست دارم دخمل قشنگمم     قبل از اینکه به سفر بریم برای قد و وزنت به مر...
17 فروردين 1393

عکسهای دخملی قبل از سه ماهگی

عشق کوچولوی مامان ماشالا هر روز داری بزرگتر و تو دل برو تر میشی... دلم برای خنده هات ضعف میره... واقعا دوست داشتنی هستی عزیزکم   خوابهای خوش کودکی       قربون نگاه گیرات عزیزم             اینم گریه دخمل طلا   خانم متفکر دست به چونه..   ...
27 اسفند 1392

اولین سفر

عزیزدل مادر اولین سفرت در تاریخ یکشنبه 18 اسفند بود... سفری که با گریه و شیون و ناراحتی بود..سفری که پر از غم و درد بود... سفر به اراک و خمین و گلپایگان... سفری که یکی از عزیزترین افراد فامیل دیگه بینمون نبود... سفری دردناک بود... سفر به خانه دایی باقر (دایی بابا مهدی) که البته خودش نبود که برای خوشامدگویی به پیشوازمون بیاد... خودش سفر کرده بود به خانه خدا و همونجا موندگار شد تا ابد... جاش خیلی خالیه.. دایی مهربون یادت همیشه در دلهامون هست .. خوشا به سعادت.. زود رفتی اما جای خوبی رفتی... خدا به مادر و همسر و بچه هایت و همه اقوام نزدیکت صبر دهد... ان شا الله تبسم من دایی بابا مهدی در سفر به مکه بعد از انجام دادن اعمالش خوابید و دیگه چ...
24 اسفند 1392